که عشق آسان نمود اوّل!
اسب سواران به سوی شهر انبار می تازند، شهری که در کنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر می شوند و مردم هیچ پناهی ندارند.
سربازان معاویه به خانه ها حمله می کنند و به سوی زنان مسلمان می روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت می کنند. هیچ کس نیست که مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر کاری که بخواهند انجام می دهند و بدون این که آسیبی به آنها برسد برمی گردند.
خبر به علی(علیه السلام) می رسد، قلب او داغدار می شود، دشمن آن قدر جرأت پیدا کرده است که به شهری که در سایه حکومت اوست، حمله و جنایت می کند.
علی(علیه السلام) به مردم عراق هشدار داده بود که خطر معاویه را جدّی بگیرند و برای جهاد آماده شوند، امّا گویی گوش شنوایی برای آنها نبود.
خوشا به حال آن روز که آن بیست هزار یار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّین، جانشان را فدای آرمان امام کردند و به شهادت رسیدند.
علی(علیه السلام) بارها با این مردم سخن می گوید تا شاید این خفتگان بیدار شوند. گوش کن این فریاد مظلومیّت اوست که به گوش می رسد:
من شما را به جهاد فرا می خوانم و شما خود را به بیماری می زنید و به گوشه خانه خود پناه می برید.
کاش هرگز شما را نمی دیدم و شما را نمی شناختم. شما دل مرا خون کردید و غم و غصّه های زیادی به من دادید.درد شما چیست؟ من چگونه باید شما را درمان کنم؟ چرا این قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستید که دشمن به سرزمین شما طمع می کند؟خوشا به حال آنانی که به دیدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار این غصّه را بر دوش کشند.معاویه مردم خویش را به معصیت خدا فرا می خواند و آنها او را اطاعت می کنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت می کنم و شما سرپیچی می کنید؟
به خدا دوست داشتم که معاویه ده نفر از شما را بگیرد و یک نفر از سربازان خود را به من بدهد.
همه مردم از ظلم و ستم حاکمان خود شکایت می کنند ولی من از ظلم مردم خود شکایت دارم.
ای مردم! شما گوش دارید، ولی گویا نمی شنوید، من چقدر با شما سخن بگویم و شما فرمان نبرید.دیروز رهبر و امیر شما بودم و امروز گویی شما رهبر من هستید و من فرمانبردار شمایم.
خدایا! تو خوب می دانی که من رهبریِ این مردم را قبول نکردم تا به دنیا و نعمت های آن برسم، من می خواستم تا دین تو را زنده کنم و از بدعت ها جلوگیری کنم. من می خواستم سنّت پیامبر تو را زنده کنم.خدایا! من از دست این مردم خسته شده ام، آنان نیز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت کن!
منبع:سکوت آفتاب / مهدی خدامیان آرانی