باران طلا
باران طلا
كوفه ، ساكنان خود را به جنبش و تحرك درآورده است و زمين زير پا مى لرزد. گُردانهايى از سربازان ترسو و بزدل به اين سو و آن سو مى دوند… چشمان نامردانى كه سلاح كشتار را حمل مى كنند ناآرام و بيقرار است … از شهر خارج مى شوند.
هماى سعادت
بين ((عين التمر)) و ((قريات )) از دور خيمه اى تك و تنها به چشم مى خورد… بيرون آن نيزه اى در زمين قرار گرفته ، و اسبى است كه شيهه مى كشد. و در داخل خيمه مردى تنها… از كوفه فرار كرده است … مى خواهد از تقديرى سهمگين دور بماند.
پس مردى از دور دستهاى جزيرة العرب شتابان نزد او مى آيد.
سفير عشق
چرا شهر اين چنين ترسيده است ؟ خانه ها و ديوارهايش از ترس مى لرزند… كجاست شكوه از دست رفته كوفه ؟… كجاست هيبت ديرين كوفه ؟… آيا به فراموشى سپرده است كه روزى پايتخت بوده است ؟!
مرد غريبى كه شب قبل ، هزاران نفر بر گرد او جمع شده بودند، پرسان است … هم اكنون در كوچه هاى شهر، هراسان مى گردد… هيچ كس نيست كه او را راهنمايى كند… آيا او در مسؤ وليتى كه بر دوش دارد شكست خورده است ؟
بامداد شهادت
سپيده دم به خاكسترى مى ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون مارى خروشان در حركت است و قبايلى كه شب را در رؤ ياى غارت سپرى كرده اند، بيدار مى شوند. از دور با چشمانى چون پلنگ به سمت اردوگاه حسينى مى نگرند.
صداهاى فراوانى در هم مى آميزد. هف هف شتران … و شيهه اسبان … و صداى شمشيرها و نيزه هاى آماده جنگ و گريه ها…
و حُرّ كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاى انبوه مى نگرد… به آنانى كه آمده اند تا نواده رسول خدا را بكشند. هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن ((مُنجى )) تا اين حد سقوط كرده باشد.
نخستين ديدار
كوفه ، ترسان است . در حضور ابن زياد كرنش كرده است … و ابن زياد با تازيانه اش اشاره مى كند… سرها بريده مى شود… دستها قطع مى گردد… و گردنها در مقابل ارقط كج مى شود… او با ارتش خيالى شام پيروز شده است . كوفه به تمامى در دست او اسير گشته است … با رغبت از او اطاعت مى كند. او در كوفه فرياد مى زند:
- بكشيد خاندان حسين را… (…اِنَّهُمْ اُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ).