آغاز حکومت یزید و کینه او به پیامبر
آغاز حکومت یزید و کینه او به پیامبر صلي الله عليه وآله وسلم
معاويه، زندگي اش را با بزرگترين گناه در اسلام و زشت ترين جنايت در تاريخ، پايان داد؛ زيرا بدون هيچ و اهمه اي فرزند بد نهادش «يزيد» را به عنوان خليفه بر مسلمين تحميل کرد تا دين و دنياي آنان را به تباهي بکشاند و مصيبتها و فجايع جاويداني را برايشان به ارمغان آورد…
معاويه به انواع وسايل ددمنشانه دست زد تا سلطنت را در خاندانش موروثي سازد.
«جاحظ» عقيده دارد که معاويه از پادشاهان ايران و بيزانس تقليد کرد و خلافت را به سلطنتي همچون سلطنت پادشاهان ساساني و همانند سزارها تبديل نمود…
كينه يزيد نسبت به پيامبر
جان يزيد از کينه توزي نسبت به پيامبر صلي الله عليه و آله و دشمني با آن حضرت، مالامال بود؛ زيرا پيامبر در روز بدر، بعضي از افراد خاندانش را کشته بود، هنگامي که يزيد، عترت پاک را قتل عام کرد، خوشحال و شادمان بر اريکه قدرت نشست و پاي مي جنباند؛ چون انتقام خود را از پيامبر صلي الله عليه و آله گرفته بود، آنگاه آرزو کرد که اي کاش! بزرگان وي مي بودند و مي ديدند که چگونه انتقامشان را گرفته است پس از آن، شعر «ابن الزبعري» را خواند که گفته:
ليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من و قع الأسل
لأهلوا و استهلوا فرحا ثم قالوا: يا يزيد لا تشل
قد قتلنا القرم من اشياخهم وعدلناه ببدر فاعتدل
لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا و حي نزل
لست من خندف إن لم انتقم من بني احمد ما کان فعل (1) .
«کاش بزرگانم در بدر مي ديدند که چگونه خزرج از ضربه هاي نيزه بي تاب گشته اند».
«آنها به شادي و شادماني مي شکفتند و مي گفتند: يزيد، دستت فلج مباد».
«ما بزرگ بزرگانشان را کشتيم و با بدر برابر کرديم و برابر شد».
«بني هاشم در مملکت بازي کردند؛ زيرا نه خبري آمده و نه وحيي نازل شده است».
«من از خندف نيستم اگر از خاندان احمد، انتقام کارهايش را نگيرم».
كينه يزيد نسبت به انصار
يزيد، به شدت با «انصار» دشمني داشت، زيرا آنان پيامبر صلي الله عليه و آله را ياري دادند، با قريش جنگيدند، سرهاي بزرگانشان را درو کردند. و بني اميه را نيز دوست نمي داشتند؛ چون عثمان در کنار آنان کشته شد و از او دفاع نکردند و سپس با علي عليه السلام بيعت نمودند و همراه وي به جنگ معاويه در صفين رفتند و پس از شهادت امام، از مهمترين عناصر مخالف معاويه بودند. يزيد، پيوسته از آنها در خشم بود و از «کعب بن جعيل» خواست تا آنان را بد بگويد، اما وي نپذيرفت و گفت:
«تو مرا پس از ايمان، به شرک فرا مي خواني. من قومي را که رسول خدا صلي الله عليه و آله را ياري کرده اند، بد نمي گويم، ولي تو را به جواني از ميان ما که مسيحي است، راهنمايي مي کنم که زبانش گويي زبان گاو نري است؛ يعني اخطل».
يزيد، «اخطل»را فراخواند و از او خواست تا انصار را بد بگويد، او پذيرفت و با اين ابيات دشنام گونه، آنان را بد گفت:
لعن الآله من اليهود عصابة ما بين صليصل و بين صرار
قوم اذا هدر القصير رأيتهم حمراً عيونهم من المسطار
خلوا المکارم لستم من أهلها وخذوا مساحيکم بني النجار
ان الفوارس يعلمون ظهورکم اولاد کل مقبح اکاز
ذهبت قريش بالمکارم کلها واللؤم تحت عمائم الانصار (2) .
«خداوند گروهي از يهود را ميان صليصل و صرار (3) لعنت کند».
«قومي که هرگاه سيل خروشان شود، آنها را با چشماني سرخ شده از شراب مي بيني».
«بزرگواريها را رها کنيد که شما اهل آن نيستيد و بيلهايتان را بگيريد اي بني نجار».
«سواران، پدرانتان را مي شناسند اي فرزندان هر پليد شخم زن».
«قريش همه بزرگواريهارا برده اند و پستي زير عمامه هاي انصاراست».
اخطل، شعر خود را با بدگويي از يهوديان آغاز کرد و آنان را قرين انصار دانست؛ زيرا در يثرب با آنها سکونت دارند و از انصار عيبجويي کرده از آن جهت که آنان اهل زراعت و کشاورزي هستند و اهل نجد و کرامت نيستند. و آنان را به ترسو بودن در هنگام جنگ متهم کرد و شرف و مجد را به قريشيان و همه پستي را به زير عمامه انصار نسبت داد!!
اين بدگويي تلخ، «نعمان بن بشير» را که يکي از عمّال امويان بود، بر آشفته ساخت. او، خشمگين نزد معاويه رفت و هنگامي که به حضور وي رسيد، عمامه اش را از سر برداشت و گفت: «اي معاويه! آيا فرومايگي مي بيني؟!
- نه، بلکه خير و کرامت مي بينم، چه خبر شده؟!
- اخطل ادعا کرده که فرومايگي در زير عمامه هاي ماست!
آنگاه نعمان به جلب نظر معاويه پرداخت و گفت:
معاوي اَلا تعطنا الحق تعترف لحق الازد مسدولا عليها العمائم
أيشتمنا عبد الاراقم ضلة فما ذا الذيي تجدي عليک الاراقم
فمالي ثأر دون قطع لسانه فدونک من ترضيه عنه الدراهم (4) .
«اي معاويه! اگر حق ما را ندهي، در آن صورت به حق «ازد» که عمامه ها بر آن قرارداده شده اند، اعتراف کرده باشي».
«آيا غلام اراقم بي سبب ما را دشنام دهد؟ مگر اراقم چه چيزي به تو خواهند رساند؟».
«من انتقامي جز بريدن زبانش نمي خواهم، پس آن را داشته باش که به جاي آن درهمها موجب خشنودي مي شوند».
معاويه گفت: خواسته ات چيست؟
- زبانش را مي خواهم.
- آن براي تواست.
خبر به «اخطل» رسيد، او به سرعت نزد يزيد رفت و از او پناه جست و به او گفت: اين همان خبري است که از آن مي ترسيدم.
يزيد، او را اطمينان داد و نزد پدرش رفته به او خبر داد که وي را پناه داده است. معاويه به او گفت: با پناه دادن ابوخالد (يعني يزيد) نمي شود کاري کرد، پس او را بخشيد.
اخطل، به حمايت يزيد از وي افتخار مي کرد و نعمان را شماتت مي نمود و مي گفت:
ابا خالد دافعت عني عظيمة وادرکت لحمي قبل أن يتبددا
واطفأت عني نار نعمان بعدما أغذ لأمر عاجز و تجردا
ولما رأي النعمان دوني ابن حرة طوي الکشح اذ لم يستطعني و عردا (5) .
«اي ابوخالد! امر بزرگي را از من دور ساختي و گوشت مرا قبل از آنکه قطعه قطعه شود، نگاه داشتي».
«وآتش نعمان را بر من خاموش ساختي پس از آنکه تصميم مهم و سختي گرفته بود».
«اما هنگامي که فرزند آزاد زني را در کنار من ديد، ناکام و بينوا برگشت؛ چون ديد از عهده ام بر نمي آيد».
اينها بعضي از حالتها و جهت گيريهاي يزيد هستند که مسخ بودن وي را نشان مي دهد. و اينکه تا چه حد در جرم و جنايت، غوطه و ر گشته و از هر خوي و خصلت درستي، به دور بوده است… از حالتهاي مضحک زمانه و لغزشهاي روزگار است که اين پليد بي بندوبار، حاکم مسلمين و امام آنها گردد.
پاورقي :
(1) البداية و النهاية 192 / 8.
(2) طبقات الشعراء، ص320، و لکن دو بيت فقط نقل کرده و عقد الفريد 321 / 5.
(3) صليصل و صرار» از محلها نزديک مدينه مي باشند.
(4) العقد الفريد 322 - 321/5.
(5) اخطل، ديوان، ص89.
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب