27
شهریور

در سختی چه کسی زنده می ماند

دو نفر از اهالى خراسان ، با هم به سفر رفتند، يكى از آنها ضعيف بود و هر دو شب ، يكبار غذا مى خورد، ديگرى قوى بود و روزى سه بار غذا مى خورد، از قضاى روزگار در كنار شهرى به اتهام اينكه جاسوسى دشمن هستند، دستگير شدند، و هر دو را در خانه اى زندانى نمودند، و در آن زندان را با گل گرفتند و بستند، بعد از دو هفته معلوم شد كه جاسوس ‍ نيستند و بى گناهند. در را گشودند، ديدند قوى مرده ، ولى ضعيف زنده مانده است ، مردم در اين مورد تعجب نمودند كه چرا قوى مرده است ؟!

 

 

طبيب فرزانه اى به آنها گفت : اگر ضعيف مى مرد باعث تعجب بود، زيرا مرگ قوى از اين رو بود كه پرخور بود، و در اين چهارده روز، طاقت بى غذايى نياورد و مرد، ولى آن ضعيف كم خور بود، مطابق عادت خود صبر كرد و سلامت ماند.

 


free b2evolution skin
27
شهریور

اهميت و جايگاه نماز در سخن معصوم

 


free b2evolution skin
27
شهریور

در آرزوی ملاقات

در آرزوی ملاقات
زُهری می گوید: سالها آرزوی ملاقات صاحب الامر علیه السلام را داشتم اما موفق نشدم تا اینکه به محضر نایب دوم امام زمان علیه السلام - محمد بن عثمان - رفتم و مشغول خدمت شدم.
روزی از ایشان پرسیدم: آیا می توانم امام علیه السلام را ملاقات کنم؟
او گفت: به این مقصود نخواهی رسید.
من با ناامیدی و اندوه به پای ایشان افتادم. وقتی حال مرا دید ، گفت: صبح اول وقت بیا.
فردا صبح به خدمت ایشان رسیدم. او به استقبال من آمد. در همان حال جوانی را دیدم که چهره ای به زیبایی او ندیده بودم و عطری خوشبوتر از رایحه ی وجودش به مشامم نرسیده بود. لباسی مانند تجّار بر تن کرده و چیزی در آستین نهاده بود. چنان که تجار معمولا اشیای گرانبهای خود را در آستین می گذاشتند.
از امام علیه السلام سوالاتی پرسیدم و ایشان پاسخ فرمود. و بسیاری از سوالاتی را که می خواستم بپرسم نیز جواب فرمود. آنگاه برخاستند که وارد اتاق دیگری شوند که در این مدتی که در نزد محمد بن عثمان بودم ، اصلا اتاق را ندیده بودم.
به طرف حضرت علیه السلام شتافتم تا سوالات دیگری بپرسم ، اما امام داخل اتاق شد و آخرین جمله ای که فرمود این بود:
« ملعون است ، ملعون است کسی که نماز مغرب را آنقدر به تاخیر اندازد که ستارگان در آسمان آشکار شوند و ملعون است ، ملعون است کسی که نماز صبح را آنقدر به تاخیر اندازد که ستارگان در آسمان ناپدید شوند.»
منبع: کراماتی از مهدی موعود علیه السلام ص 56
مولف: زینب محمودی


free b2evolution skin
27
شهریور

رشد و نمو اعجاز انگیز امام زمان علیه السلام در کودکی

رشد و نمو اعجاز انگیز امام زمان علیه السلام در کودکی
حکیمه خاتون می گوید: بعد از گذشت چهل روز از تولد حضرت صاحب الامر علیه السلام ، ملائکه آن حضرت را بازگرداندند.
پس امام حسن عسکری علیه السلام مرا طلبید.چون به خدمتش رسیدم ، ناگاه آن کودک را دیدم که در پیش روی او راه می رفت.
پس گفتم: ای سیّد من! این پسر دو ساله است.
حضرت تبسمی کرد و فرمود:« بدرستی که فرزندان انبیا و اوصیاء علیهم السلام هرگاه امام باشند ، رشدشان غیر از رشد دیگران است و در هر ماه به اندازه ی رشد یک سال دیگران رشد می کنند و در شکم مادرش سخن می گوید و قرآن می خواند و پروردگار خود را در زمان شیرخوارگی عبادت می کند و ملائکه ، او را اطاعت می کنند و در بامداد و پسین بر او نازل می شوند.»
پس پیوسته در هر چهل روز آن کودک را برمی گرداندند تا آنکه ، چند روز قبل از وفات امام حسن عسکری علیه السلام ، حضرت صاحب الامر علیه السلام مردی شده بود. من او را نشناختم و به امام حسن عسکری علیه السلام عرض کردم: این چه کسی است که دستور می فرمایی که روبروی او بنشینم؟
حضرت فرمود:« این پسر نرجس است. این جانشین من است و به زودی من از میان شما می روم ، پس سخن او را بشنو و امر او را اطاعت کن.»
پس بعد از چند روز امام حسن عسکری علیه السلام از دنیا رفت.
منبع: عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام زمان علیه السلام ص 32
تهیه و تنظیم: واحد تحقیقاتی گل نرگس


free b2evolution skin
27
شهریور

داستان زیبای مرد کور

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»

 

 

 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد…

مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!

نتیجه:
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد.

باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.

«حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است…

 


free b2evolution skin