ولایت (شعر بسیار زیبای ولایت)
چشم وا کن احد آیینه دیگر شد و رفت
دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت
آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد
با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد…..
داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود
داد و بیداد که برادر ، برادر تنهاست
جنگ را وامگذارید پیمبر تنهاست
یک به یک در ملا عام و نهانی رفتند
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند
همه رفتند غمی نیست علی می ماند
جای سالم به تنش نیست ولی می ماند
مرد مولاست که تا لحظه آخر مانده
دشمن از کشتن او خسته شده ، درمانده
در دل جنگ نه هر خار وخسی می ماند
جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند
مرد آن است که سر تا به قدش غرق به خون
آنچنانی که علی از احد آمد بیرون
می رسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است
می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
وان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد
کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام
فاطمه ، قاطمه با رایحه گل آمد
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد
می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد
با جهاز شتران کوه احد بر پا شد
و از آن آینه با آینه بالا می رفت
دست در دست خودش یکتنه بالا می رفت
تا که از غار خرا بعثت دیگر آرد
پیش چشم همه از دامنه بالا می رفت
تا شهادت بدهد عشق ولی اله ست
پله پله از آن ماذنه بالا می رفت
پیش چشم همه دست پسر بنت اسد
بین دست پسر آمنه بالا می رفت
گفت اینبار به پایان سفر می گویم
بارها گفته ام بار دگر می گویم
راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است
کهکشان ها نخی از وصله ی نعلین علی است
واژه واژه شنیدند صدا را اما
گفتنی ها همه گفته شد آنجا اما
سوخت درآتش و برآتش خود دامن زد
آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد
شهر این بار کمر بسته به انکار علی
ریسمان هم گره انداخته در کار علی
بگذارید نگویم که احد می لرزد
در و دیوار از این قصه به خود می لرزد
می نویسم که شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد
«حمیدرضا برقعی»