آیا سوالی دارید که بخواهید بپرسید ؟
آیا آنها را که در کنار بستر علی(علیه السلام) نشسته اند، می شناسی؟
فکر می کنم آنها طبیبان کوفه هستند و برای معالجه علی(علیه السلام) آمده اند. آیا آنها خواهند توانست کاری بکنند؟باید صبر کنیم.
هرکدام از طبیبان که زخم علی(علیه السلام) را می بیند به فکر فرو می رود، آنها می گویند که معالجه این زخم کار ما نیست، باید استاد ما بیاید.
– استاد شما کیست؟آقای سَلُولی! باید او را خبر کنید.
چند نفر می خواهند به دنبال آقای سَلُولی بروند که خودش از راه می رسد، سلام می کند و در کنار بستر علی(علیه السلام) می نشیند. به آرامی زخم سر او را باز می کند و نگاهی می کند. همه منتظر هستند تا او چیزی بگوید و دارویی تجویز کند.او لحظه ای سکوت می کند، بار دیگر با دقّت به زخم نگاه می کند و سپس می گوید: «برای من ریه گوسفندی بیاورید».
بعد از مدّتی ریه گوسفند را برای او می آورند، او رگی از آن ریه را جدا می کند و با دهان خود در آن می دمد و سپس به آرامی آن را در میان شکاف سر علی(علیه السلام) می گذارد، لحظه ای صبر می کند. بعد آن را بیرون می آورد و به آن نگاه می کند، همه منتظر هستند ببینند او چه خواهد گفت.
خدای من! چرا او دارد گریه می کند؟ چه شده است؟ او سفیدی مغز علی(علیه السلام) را می بیند که به آن ریه چسبیده است. او رو به علی(علیه السلام) می کند و می گوید: مولای من! شمشیر ابن ملجم به مغز تو رسیده است، دیگر امیدی به شفایت نیست.با شنیدن این سخن همه شروع به گریه می کنند، طبیب با علی(علیه السلام) خداحافظی می کند و از جای خود برمی خیزد که برود. یکی از او سوال می کند: چه غذایی برای مولای ما خوب است؟طبیب در جواب می گوید: به او شیر تازه بدهید.
ساعتی است علی(علیه السلام) از هوش رفته است، همه گرد او نشسته اند، اشک از چشمان آنها جاری است، اکنون علی(علیه السلام) به هوش می آید، برای او ظرف شیری می آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر می کند. حسن(علیه السلام) رو به پدر می کند:
– پدر جان! شیر برای شما خوب است. آن را میل کنید. پسرم! من چگونه شیر بخورم در حالی که ابن ملجم شیر نخورده است؟ او اسیر ماست، باید هر چه ما می خوریم به او هم بدهیم تا میل کند، نکند او تشنه باشد، نکند او گرسنه باشد!!
اکنون حسن(علیه السلام) دستور می دهد تا برای ابن ملجم شیر ببرند. او در اتاقی در داخل همین خانه است، او ظرف شیر را می گیرد و می نوشد.
خدایا! تو خود می دانی که قلم من از شرح عظمت این کار علی(علیه السلام)، ناتوان است.آری! تاریخ برای همیشه مات و مبهوت این سخن تو خواهد ماند.تو کیستی ای مولای من؟!افسوس که ما تو را به شمشیر می شناسیم، تو را خدایِ شمشیر معرّفی کرده ایم!افسوس و هزار افسوس!
تو دریای مهربانی و عطوفت هستی، اگر دست به شمشیر می بردی، برای این بود که بی عدالتی ها و ظلم ها و سیاهی ها را نابود کنی.
دروغ می گویند کسانی که ادّعا می کنند مثل تو هستند، دروغ می گویند، چه کسی می تواند این گونه با قاتل خویش مهربان باشد؟
شب بیستم ماه رمضان فرا می رسد، حال علی(علیه السلام) لحظه به لحظه بدتر می شود، همه نگران او هستند. کم کم اثر زهری که بر روی شمشیر ابن ملجم بوده در بدن او نمایان می شود، هر دو پای او در اثر این زهر سرخ شده اند. او وقتی که به هوش می آید همان طور که در بستر است، نماز می خواند و ذکر خدا می گوید.صبح که فرا می رسد، حُجْرِ بن عَدیّ با جمعی دیگر از یاران باوفای امام به عیادت او می آیند. آنها سلام می کنند و جواب می شنوند. علی(علیه السلام) نگاهی به آنها می کند و با صدای ضعیف می گوید: «از من سوال کنید، قبل از آن که مرا از دست بدهید».
همه با شنیدن این سخن به گریه می افتند، آنها هیچ سوالی از تو نمی کنند، چرا که با چشم خود می بینند که تو، توان سخن گفتن نداری، امّا تو پیام خود را به گوش همه شیعیانت می رسانی: در همه جا و هر شرایطی به دنبال کسب آگاهی باشید. شیعه کسی است که سوال می کند و می پرسد، شیعه از سوال نمی ترسد. تو دوست داری که شیعیانت اهل سوال و پرسش باشند.
در این هنگام، امام رو به حُجْرِ بن عَدیّ می کند و می گوید:
– ای حُجْرِ بن عَدیّ! روزگاری فرا می رسد که از تو می خواهند از من بیزاری بجویی. در آن روز تو چه خواهی کرد؟
– مولای من! اگر مرا با شمشیر قطعه قطعه کنند یا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستی تو برنمی دارم.خدا به تو جزای خیر بدهد.
گویا ضعف و تشنگی بر علی(علیه السلام) غلبه می کند، او رو به حسن(علیه السلام) می کند و از او می خواهد تا ظرف شیری برای او بیاورد. علی(علیه السلام) آن شیر را می آشامد و می گوید: این آخرین رزقِ من از این دنیا بود.بعد رو به حسن(علیه السلام) می کند: حسن جانم! آیا شیر برای ابن ملجم برده ای؟عصر امروز خبری در شهر کوفه می پیچد که خیلی ها را نگران می کند، دیگر هیچ امیدی به بهبودی علی(علیه السلام) نیست. گروه زیادی از مردم برای عیادت علی(علیه السلام)
پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتی می گذرد.حسن(علیه السلام) از خانه بیرون می آید. رو به مردم می کند و می گوید: به خانه های خود بروید که حال پدرم برای ملاقات مناسب نیست.
صدای گریه همه بلند می شود و آنها به خانه های خود باز می گردند.
ساعتی می گذرد، هنوز آن پیرمرد بر خانه علی(علیه السلام) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشک می ریزد و گریه می کند.
– اَصبَغ! چرا به خانه خود نمی روی؟کجا بروم؟ همه هستی من در اینجاست. من کجا بروم؟ می خواهم یک بار دیگر امام خود را ببینم.
بعد از مدّتی، حسن(علیه السلام) از خانه بیرون می آید و می بیند که اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گریه می کند. حسن(علیه السلام) از اَصبَغ می خواهد که وارد خانه بشود.
اَصبَغ نزد بستر علی(علیه السلام) می رود، نگاه می کند، دستمال زردی به سر مولا بسته اند، امّا زردی چهره او از زردی دستمال بیشتر شده است، خدایا! این چه حالی است که من می بینم؟ دیگر گریه به اَصبَغ امان نمی دهد…علی(علیه السلام) چشم باز می کند، یار قدیمی اش، اَصبَغ را می بیند، به او می گوید: اَصبَغ! گریه نکن، به خدا قسم من به زودی به بهشت می روم. برای چه ناراحت هستی؟مولای من! می دانم که شما به مهمانی خدا می روید، امّا بعد از شما ما چه کنیم؟ آرام باش اَصبَغ! فدایت شوم! آیا می شود برای من حدیثی از پیامبر نقل کنی؟ من می ترسم این آخرین باری باشد که شما را می بینم.
ای اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمی بینی حال امام چگونه است؟ چرا از او چنین خواسته ای را داری؟ اگر من جای تو بودم فقط به صورت او نگاه می کردم یا فقط گریه می کردم. حالا چه وقتِ شنیدن حدیث است؟ تو باید عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهی.
امّا اَصبَغ مثل من فکر نمی کند، او می داند شیعه واقعی کیست. او در مکتب علی(علیه السلام) بزرگ شده است، او به خوبی می داند که علی(علیه السلام) همواره دوست دارد شیعه او به دنبال کسب دانش و معرفت باشد. نمی دانم چه شد که شیعه از این آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس که بعضی ها شیعه بودن را یک شعار و احساس می دانند و بس!
نمی دانم چرا ما این قدر از شیعیان واقعی، فاصله گرفته ایم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّیّت می دهیم و کمتر به شعور و آگاهی فکر می کنیم؟ چرا ما این چنین شده ایم؟ چرا؟
حضرت علی(علیه السلام) لبخندی می زند و با صدایی ضعیف چنین می گوید:روز نهم ماه « صَفَر » ، سال یازدهم هجری بود و پیامبر ، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پیامبر رفتم، پیامبر در بستر بیماری بود، سلام کردم و جواب شنیدم. پیامبر رو به من کرد و گفت: علی(علیه السلام) جان! به مسجد برو و مردم را جمع کن. وقتی همه آمدند، بر بالای منبر من برو و به آنان بگو: «پیامبر مرا نزد شما فرستاده است تا این پیام را برای شما بگویم: هر کس پدرِ خود را به پدری قبول نداشته باشد و اطاعت مولای خود نکند و اجر کسی که برای او زحمت کشیده است را ندهد؛ لعنت خدا و فرشتگان بر او باد».
من به مسجد رفتم و سخن پیامبر را برای مردم بیان کردم، وقتی خواستم از منبر پایین بیایم یکی از جای برخاست و گفت: آیا این پیام تفسیر و شرحی هم دارد ؟
من گفتم نزد رسول خدا می روم و از او سوال می کنم. از منبر پایین آمدم و به خانه پیامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پیامبر به من فرمود که بار دیگر به بالای منبر برو و برای مردم چنین بگو که تو پدر این امّت هستی، تو مولای این مردم هستی، تو کسی هستی که برای این مردم زحمت زیادی کشیده ای.
سخن علی(علیه السلام) به پایان می رسد، اکنون دیگر اَصبَغ می داند که پیامبر در روزهای آخر زندگی خود، علی(علیه السلام) را به عنوان پدر و مولای امت اسلامی معرّفی کرده است. به راستی علی(علیه السلام) برای اسلام و مسلمانان چقدر زحمت کشید، اگر فداکاری های او در جنگ بدر و احد و خندق و خیبر نبود آیا مسلمانان روی آرامش را می دیدند؟ اگر علی(علیه السلام) نبود، کفّار همه مسلمانان را قتل عام می کردند، امّا افسوس که این امّت، قدر زحمات علی(علیه السلام) را ندانستند.
منبع:سکوت آفتاب