هفت يا ده برادر، در يكى از قبيلههاى عرب، خواهرى داشتند. به او گفتند: خدا هر چه از نعمتهاى دنيا به ما داده آن را در اختيار تو مىگذاريم و تو هر چه مىخواهى بكن، ولى ازدواج نكن! چون غيرت ما ازدواج تو را تحمل نمىكند! او هم قبول كرد و به آن راضى شد. و به خدمت آنان كمر بست و آنان نيز به او احترام مىكردند.
تا اينكه حائض شد و چون از آن حالت فارغ شد، به چشمهاى كه در نزديكى قبيلۀ آنها بود رفت و غسل كرد و پاك شد. وقتى كه در آب نشست، كرمى به رحم او رفت. دختر بيرون آمد و به خانه رفت. مدتى گذشت و شكم دختر برآمد! برادرانش خيال كردند كه او زنا كرده و حامله شده است. خواستند او را بكشند.
بعضى از برادرانش گفتند: او را پيش امير مؤمنان ببريم تا او داورى نمايد. پس به حضور على-عليه السّلام-آمدند و قضيه را گفتند. حضرت طشتى پر از لجن طلبيد و دستور داد دختر روى آن بنشيند. وقتى كه كرم بوى لجن را استشمام نمود از رحم دختر بيرون آمد.
آنان وقتى اين جريان را ديدند، گفتند: يا على تو خدا هستى! تو خداى بزرگ هستى! چون غيب را مىدانى. حضرت آنها را از اين سخن نهى كرد و فرمود:
رسول خدا-صلّى اللّٰه عليه و آله-به من خبر داده كه اين واقعه در اين ماه در اين روز و در اين ساعت رخ مىدهد .
بحارالانوار:40/242، حديث 20