عزم پرواز
عزم پرواز
به باغ بی نشاطشان نخواهم رفت و از انگورهای رازقی نخواهم چید.
آه باران، ای بخشایش مهربان! تو برای درمان تشنگی ما آمده بودی و زمین این چنین تو را زخمی و دردآلود، در تن سیاه خود پنهان کرد.
غمی از این وسیع تر که این گونه کوتاه می مانی و خاموش می شوی؟!
ای جواب معماهای حل نشده! برگرد و گره های کور را با دستان نورانی ات باز کن. عزم پرواز داری؟
پرنده دلتنگ! تا بال بگشایی، زمین در قفس نادانی اش غرق می شود. اما برو؛ اینجا هر چه چراغ را می شکنند و هر چه شمع را خاموش می کنند و نغمه های آزادگی را سنگ می زنند.
روحت چه مشتاق، عروج می کند و
«غمی چو کوه به جانم فرود می آمد
غمی که آتش آن مغز استخوان می خورد».