1
شهریور

پندنامه

حكايات و روايات از شیخ صدوق

انواع صبر

امام صادق عليه السلام فرمود:

صبر دو گونه است :

1 صبر، در هنگام گرفتارى كه خوب و نيكوست .

2 صبر، در برابر محرمات كه بهتر و نيكوتر است . زيرا تو را از انجام كار حرام باز مى دارد.

 حکایت و داستان های پند آموز


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

حکایت پند آموز

ابراهيم بن محمد همدانى مى گويد: از حضرت رضا عليه السلام پرسيدم كه به چه علّت خداوند فرعون

را غرق كرد و آن را هلاك نمود با اين كه فرعون به خداوند ايمان آورد؟

حضرت فرمود: فرعون وقتى ايمان آورد كه ديگر فايده اى نداشت و كار از كار گذشته بود، و بعلاوه فرعون

بعد از آن كه ديد غرق مى شود متوسل به حضرت موسى شد و آن جناب به فرياد او نرسيد. و وقتى كه

حضرت موسى عليه السلام به مقام مناجات رفت به او خطاب شد كه :

اى موسى ! به فرياد فرعون نرسيدى به جهت آن كه تو او را نيافريده بودى ، و به عزّت خودم سوگند اگر به

من پناه آورده بود به فرياد او مى رسيدم .

 حکایت و داستان های پند آموز


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

پند

مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می فرمود: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی تر می‌شود، اگر کاملا رو به زمین گرفته شود، سریع تر خالی می‌شود. دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه، … قرآن می‌گوید: هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛ خم شو و به خاک بیفت. ” وَكُن مِّنَ السَّاجِدِین.” سجده کن؛ ذکر خدا بگو ; این موجب می‌شود تو خالی شوی تخلیه شوی، سبک شوی؛ صلوات


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

داستان شگفت‏ انگيز تزكيه نفس

مردى بود از امراى آذربايجان، به نام «بشر كاكويه» كه در همه زمينه‏ هاى حكومتى، از او به خوبى مثل زده‏ اند. به شغل تاجرى مشغول بود. زندگىِ خوبى داشت. تا جايى

كه مى‏توانست، به مردم خدمت مى‏كرد و مشكل‏ گشاى امور مردم بود تا اين كه احوالِ او تغيير كرد.

مال و ثروت خود را از دست داد و كارهايى كه تا آن روز مى‏كرد، از عهده‏ اش خارج شد. دوستى داشت كه او نيز وضعيتى مانند بشر داشت. بشر به او گفت: ديگر طاقت ماندن در اين شهر را ندارم و مى‏خواهم از اين جا به شيراز بروم. دوستش نيز موافقت كرد كه با او هم‏سفر شود. هر كدام يك اسب داشتند، مقدارى غذا برداشتند و به راه افتادند. در راه، اسب دوستش مُرد و با هم، با اسب بشر، به حركت خود ادامه دادند تا به چشمه‏ اى رسيدند. بشر گفت: مى‏خواهم غسل كنم و از دوستش خواست تا كمى صبر كند تا او برود و غسل كند.

بشر داخل آب شد، غسل كرد و بيرون آمد ؛ اما دوستش اسب و لباس‏ها و آذوقه را برداشته و فرار كرد. بشر در آن بيابان، مدتى را به سر كرد، لباسى فراهم كرد و به سوى شيراز به راه افتاد.

به شيراز كه رسيد، در بازار، دوستش را سوار بر اسب ديد. دوستش با ديدن بشر، ابراز پشيمانى كرد و گفت كه همه كارها را درست مى‏كنم. آن گاه در گوش مردى كه كنارش ايستاده بود، به نام ميرزا مسعود، چيزى گفت و سپس رو به بشر كرد و گفت : اين آقا كارت را درست مى‏كند. آن گاه نهيبى به اسب زد و رفت. بشر به خيال اين كه آن مرد، كار او را درست مى‏كند، با او به راه افتاد و به خانه‏ اش رفتند.

در خانه، ميرزا مسعود بيلى به بشر داد و گفت : باغچه را بيل بزن! بشر گفت : من مسافر و خسته‏ ام. دوستم الان مى‏آيد و اسب و لباس‏هايم را مى‏آورد. ميرزا مسعود گفت : آن مرد به من گفت كه تو غلام او هستى و به خاطر بدهى كه به من داشت، تو را به من داد.بشر گفت : او دروغ گفته است و هر چه قَسَم خورد، فايده‏ اى نداشت. بشر بيل را زمين گذاشت كه برود، مرد گفت : كجا؟ گفت : مى‏خواهم بروم دنبال اسبم. مرد، بشر را گرفت و داخل طويله زندانى كرد.

پس از چند روز، بشر با خود فكر كرد كه اگر همين طور پيش برود، در آن طويله جان خود را از دست مى‏دهد و تصميم گرفت به مرد بگويد كه حاضر است كارهايش را انجام دهد. مرد او را از طويله بيرون آورد. بشر شروع به كار در خانه او كرد ؛ اما به علت ضعف، بيمار شد.

ميرزا مسعود او را روى الاغ انداخت و به كاروانسرايى بيرون از شهر برد تا بفروشد. تاجرى براى رضاى خدا او را خريد و با خود به تبريز برد. تاجر از بشر پرستارى كرد تا حال او خوب شد. تاجر چون با امير تبريز معامله داشت، بشر را به امير تبريز هديه داد. ولى انسان عاقل و متدينى بود.چند ماه گذشت و بشر رئيس همه غلامان امير تبريز شد. سفرى يك ساله براى امير آذربايجان پيش آمد، ديد هيچ كس در حد بشر نيست كه بتواند كارهاى او را بر عهده بگيرد.

امير او را قائم مقام خود، در منطقه آذربايجان كرد. روزى رئيس پليس نزد بشر آمد و گفت : دو نفر كرمانى و شيرازى، بر سر معامله‏ اى كه قبلاً درباره غلامى داشته‏ اند، دعوايشان شده است و يك نفر، كه براى ميانجى‏ گرى آمده بوده است، در اين دعوا كشته شده است و اكنون ما هر دو نفر را دستگير كرده‏ ايم.

بشر گفت : هر دو را بياوريد! آن دو نفر را آوردند. تا چشمشان به بشر افتاد، بدنشان شروع به لرزيدن كرد. بشر هر دو را شناخت و به رئيس پليس گفت كه : هر دو را نگه داريد تا من تصميم خود را بگيرم.

وقتى شب فرا رسيد، بشر گفت : خدايا! تو در قرآن دستور دادى كه عصبانى نشويد ؛ اما اين دو نفر، مرا بيچاره كردند. يكى در بيابان‏هاى كرمان، وسايل و اموال مرا ربود و فرار كرد و ديگرى نيز مرا گرفت و به عنوان غلام، از من كار كشيد و بعد كه ديد ديگر توانايى كار ندارم، مرا فروخت. اگر من عصبانى شوم، دستور مى‏دهم هر دو را بكشند ؛ اما من به دستور تو، غضب خود را فرو مى‏خورم. چون تو عادت دارى گناه كاران را ببخشى، من هم به اخلاق خدايى عمل مى‏كنم و هر دو نفر را مى‏بخشم.

بشر دستور داد تا آن دو نفر را بياورند. آنان به خود مى‏لرزيدند. بشر گفت : نترسيد! من از شما گذشتم. برويد و وارث مقتول را بياوريد! وارث مقتول را آوردند. بشر دو هزار دينار طلا به وارث مقتول و به هر يك از آن دو نيز هزار دينار طلا داد و گفت : نزد خانواده خود برويد! من شما را بخشيدم و از گناهتان گذشتم.

چنين نفسى، نفس تزكيه شده و الهى است. كسى كه بر نفس خود مسلط باشد، غضب خود را فرو مى‏خورد و اخلاق الهى را به كار مى‏گيرد.

 حکایت و داستان های پند آموز


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

يك داستان آموزنده

در سال ( 1340) شمسى كه در مشهد مقدّس تحصيل مى‏كردم، در يكى از شب‏هاى جمعه به منزل آقاى حاج آقا حسن قمى، فرزند مرحوم حاج آقا حسين قمى (مجتهد

معروف) براى استماع موعظه كه خود متصدّى آن بود رفتم. ايشان در ضمن نصايحى كه داشتند، به زائران مرقد مطهر حضرت رضاعليه‏ السلام سفارش مى‏كرد كه

خودشان را اصلاح كنند و از معصيت اجتناب نمايند، آنگاه فرمود: دوستى دارم از تجّار تهران كه محلّ وثوق مى‏باشد. وى برايم گفت: شريكى دارم كه چندى قبل براى زيارت

به مشهد آمد. چند روز بعد از سفر او، در خواب مشاهده كردم كه من هم براى زيارت مرقد مطهر امام وارد حرم شدم. وقتى وارد روضه مقدّسه شدم، ديدم كه حضرت

رضاعليه‏ السلام در يك بلندى نشسته و وضع زائران خود را مشاهده مى‏كند و به آنان احترام مى‏گذارد .

در اين بين ديدم كه شريك من هم داخل جمعيّت است و دارد اطراف ضريح طواف مى‏كند. ولى وقتى مقابل امام رسيد دستش را براى زدن سيلى به امام، دراز كرد! امام با

عقب كشيدن چهره خود آن سيلى را رد نمود. طولى نكشيد كه آن مرد مجدّدا مقابل امام آمد و دستش را به طرف امام دراز كرد! اين بار هم سيلى به چهره امام اصابت نكرد.

بعد از مدت كوتاهى براى بار سوم دستش را دراز كرد و يك سيلى به چهره نورانى آن حضرت زد! اين بار سيلى به صورت امام اصابت نمود، به طورى كه رنگ چهره

تابناك امام نيلگون گرديد! از خواب بيدار شدم و در فكر فرو رفتم.

بعد از چند روز كه شريكم از سفر برگشت، به ديدار او رفتم و در خلوت، خواب را برايش بازگو نمودم. ديدم رنگ صورتش عوض شد و گفت: اين خواب حقيقت دارد! من

مشغول طواف بودم و به يكى از شبكه‏ هاى ضريح دست انداختم، در كنارم زنى بود جوان، شيطان وسوسه‏ ام كرد و او را به گناه دعوت كردم. آن زن اعتنا نكرد. يك دور

ديگر زدم و باز كنار او قرار گرفتم و او را به گناه فرا خواندم. باز آن زن اعتنا نكرد. براى بار سوم، در اثر وعده‏ هايى كه دادم، او را رام كردم و از همانجا براى انجام گناه

و بىعفّتى همراه خود بيرون آوردم و سر انجام آلوده گناه منافى با عفت شديم.

نگارنده مى‏گويد: اختلاط مرد و زن نامحرم در معرض گناه است. گرچه اين اختلاط در حرم مطهر امام رضاعليه‏ السلام باشد. از عيسى‏بن مريم روايت شده است :

ايّاكم والنظرة فإنّها تزرع في قلب الشهوة و كفى بها لصاحبها فتنه".

از نگاه به نامحرم پرهيز كنيد زيرا در دل نگاه كننده تخم شهوات رإ؛'’كك كشت مى‏كند و همان براى گرفتارى انسان كافى است".

 حکایت و داستان های پند آموز


free b2evolution skin