4
مهر

دستگيرى فرزندان امام مجتبى و شكنجه آنان

دستگيرى فرزندان امام مجتبى و شكنجه آنان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بالاخره در سال 140 هجرى منصور به حج رفت و در بازگشت در مدينه عبدالله محض را خواست و در مورد مكان اخفاى پسرانش پرسيد، عبدالله گفت : نمى دانم آنها كجا هستند. منصور به او ناسزا گفت و دستور داد او را و سپس عده اى ديگر از خاندان ابوطالب را گرفته در مدينه زندانى كردند، رياح بن عثمان كه زندان بان آنها بود اولاد امام مجتبى عليه السلام را در زندان در قيد و زنجير كرد و بر آنها به شدت سخت گرفت ، او گاهى برخى از ناصحين را براى اعتراف گرفتن از عبدالله و نشان دادن جايگاه پسرانش مى فرستاد، عبدالله گفت :


ابتلا و سختى من از بلاى حضرت ابراهيم بيشتر است ، زيرا او ماءمور شد فرزند خود را در راه اطاعت خداوند ذبح كند، وليكن اينها مرا امر مى كنند فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بكشند، با اينكه كشتن ايشان معصيت خداوند مى باشد. تا سه سال اينها در مدينه زندانى بودند، و در سال 144 كه منصور دوباره به حج آمد، اينبار وارد مدينه نشد، به ربذه رفت و دستور داد تا زندانيان مذكور را به حضور او آوردند، رياح بن عثمان همراه برادر بدكيش و خبيث خود ابوالازهر، غل و زنجير فرزندان امام مجتبى عليه السلام را محكمتر كرده و با كمال شدت و بى رحمى آنها را حركت دادند.
وقتى آنها از مدينه به طرف ربذه مى رفتند، امام صادق عليه السلام از روى استر ايشان را ديد، چنان گريه كرد كه اشك چشم حضرت بر محاسنش ‍ جارى گشت و بر طايفه انصار نفرين كرده فرمود:
آنها به شرايطى كه هنگام بيعت با رسول خدا صلى الله عليه وآله نمودند وفا نكردند، زيرا با آن حضرت بيعت كردند كه از حضرت و فرزندان او محافظت كنند همچنانكه از خود و فرزندان خود محافظت مى كنند، در روايتى آمده است : حضرت پس از اين واقعه وقتى به خانه برگشت تب كرد و بيست شب در تب و تاب بود و شب و روز چنان مى گريست كه ترسيدند به حضرت صدمه اى رسد.
وقتى آنها را به ربذه آوردند، مدتى آنها را زير آفتاب نگه داشته ، ماءمورى آمد و گفت : كداميك از شما محمد بن عبدالله بن عثمان است ، محمد ديباج خود را معرفى كرد، وقتى او را نزد منصور بردند زمانى نگذشت كه صداى تازيانه بلند شد كه بر محمد مى زدند، چون او را برگرداندند آنقدر بر او تازيانه زده بودند كه رخسار گلگون او سياه بود و يك چشم او از شدت تازيانه از حدقه بيرون افتاده بود.
اين محمد آنقدر زيبا بود كه او را محمد ديباج مى گفتند، گويند منصور امر كرد تا چهارصد تازيانه بر او زدند آنگاه امر كرد كه جامه درشتى بر او پوشانيدند و در روايتى آن جامه او را كه در اثر تازيانه ها و آمدن خون به سختى بر بدن او چسبيده و جدا نمى شد، با روغن زيت آغشتند آنگاه جامه را چنان از بدن او جدا كردند كه پوست بدن او كنده شد.
سپس او را به زندان برگرداندند و نزد عبدالله محض آوردند، او محمد را بسيار دوست مى داشت در اين حال تشنگى بر به محمد سختى غلبه كرده بود، آب خواست ولى هيچكس از ترس منصور جراءت نداشت به او آب بدهد.
عبدالله فرياد زد: اى مسلمانان ، آيا اين از مسلمانى است كه فرزندان پيامبر صلى الله عليه وآله از تشنگى بميرند و شما به آنها آب ندهيد، تا اينكه مردى از اهل خراسان به او شربتى آب داد.
سپس منصور دستور داد تا فرزندان امام مجتبى عليه السلام را با لب تشنه و شكم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجير بر شتران برهنه سوار كردند و همراه او به طرف كوفه حركت دادند، وقتى منصور در محملى از حرير از كنار آنها عبور كرد، عبدالله بن حسن فرياد زد:
اى ابو جعفر آيا ما با اسيران شما در بدر چنين كرديم ؟ (زيرا فرزندان امام مجتبى فرزندان پيامبر و منصور ملعون فرزند عباس بود و عباس در جنگ بدر اسير شد و چون در اثر قيد و بند ناله مى كرد حضرت فرمود: ناله عباس نگذاشت امشب بخوابم و امر فرمود تا قيد و بند از عباس بردارند) منصور خواست تا عبدالله را علاوه بر شكنجه جسمانى شكنجه روحى نيز داده باشد دستور داد تا شتر محمد (برادر او را) در پيش روى او قرار دادند و عبدالله همواره نگاهش بر آن جراحات دلخراش پشت محمد مى افتاد و بى تابى مى كرد.


نام كتاب : پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

مؤ لف : سيد محمد نجفى يزدى


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم