14
مرداد

درنگ38


حضرت داود علیه‌السلام به او گفت: «ای حزقیل اجازه می‌دهی که به نزد تو بالا بیایم؟» حزقیل علیه‌السلام گفت: نه! با شنیدن پاسخ منفى، حضرت داود علیه‌السلام ناراحت شد و گریست.
خدای متعال به حزقیل علیه‌السلام وحی کرد که داود علیه‌السلام را سرزنش نکن و از من عافیت بخواه؛ گویند حزقیل دست داود علیه‌السلام را گرفت و وی را به جانب خود بالا برد.
حضرت داود به حزقیل علیه‌السلام گفت: «ای حزقیل آیا هیچ گاه قصد گناه کرده‌اى؟»
حزقیل علیه‌السلام گفت: نه.
داود علیه‌السلام گفت: «آیا از این عبادتِ خداوند تو را عُجبی رسیده است؟»
حزقیل گفت: نه.
داود گفت: «آیا دل به دنیا داده‌ای و شهوات و لذّات دنیا را دوست داشته‌اى؟»
حزقیل گفت: «آرى، گاهی بر دلم راه یافته است!»
داود علیه‌السلام گفت: «وقتی چنین حالتی پیدا می‌شود چه می‌کنى؟»
حزقیل علیه‌السلام گفت: «من به این درّه می‌روم و از آنچه در آن است عبرت می‌گیرم».
حضرت داود علیه‌السلام به آن درّه رفت و به ناگاه تختی از آهن دید که جمجمه و استخوانهای پوسیده‌ای بر آن و لوح آهنینی نیز آنجا بود که نوشته‌ای داشت، داود علیه‌السلام آن را خواند، و دید که بر آن نوشته شده است:
«من، اَرْوَیِ بْنِ سَلَمْ هستم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم [و بسیار فساد کردم]، آخر کارم این شد که: خاک بسترم و سنگ بالِشم و کرم‌ها و مارها همسایگانم هستند! پس هر که مرا بنگرد، به دنیا فریفته نشود».1


1. کمال‌الدّین عربى، ج 2، باب 46، ما جاء فی التّعمیر، ص 524. - این ماجرا در روایتی که توسط هشام بن سالم از حضرت امام صادق علیه‌السلام در حدیثی که در آن داستان حضرت داوود علیه‌السلام را ذکر می‌کند، نقل شده است.

صفحات: · 2


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم