حكايت33
وفات
سرانجام در روز بیست و دوم شهریور ماه سال 1340 هجری شمسی سیمرغ وجود پربرکت شیخ پس از عمری خودسازی و سازندگی از این جهان پر کشید.
فرزند شيخ روز قبل از وفات او را چنين تعريف می كند:
روز قبل از وفات، پدرم سالم بود، مادرم در خانه نبود، تنها من در خانه بودم، عصر هنگام، پدرم آمد و وضو گرفت و مرا صدا كرد و گفت:
« قدری كسل هستم، اگر آن بنده خدا آمد كه لباسش را ببرد، دم قيچیها ( پارچه های زائدی که بعد از دوخت لباس باقی میماند ) در جيبش است و سی تومان بايد اجرت بدهد. »
پدرم هرگز به من نگفته بود كه كسی اگر آمد، اجرت كار چقدر است، من جريان را نفهميدم.
يكی از ارادتمندان جناب شيخ، كه شب قبل از وفات، از طريق رؤيای صادقه رحلت ملكوتی وی را پيشبينی كرده بود، ماجرای وفات را چنين گزارش میكند:
شبی كه فردای آن شيخ از دنيا رفت، در خواب ديدم كه دارند در مغازههای سمت غربی مسجد قزوين را میبندند، پرسيدم: چه خبره؟ گفتند آشيخ رجبعلی خياط از دنيا رفته. نگران از خواب بيدار شدم. ساعت سه نيمه شب بود. خواب خود را رؤيای صادقه يافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بیدرنگ به منزل آقای رادمنش رفتم، با شگفتی، از دليل اين حضور بیموقع سؤال كرد، جريان رؤيای خود را تعريف كردم.
ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و ميش، به طرف منزل شيخ راه افتاديم. شيخ در را گشود، داخل شديم و نشستيم، شيخ هم نشست و فرمود:
« كجا بوديد اين موقع صبح زود؟ »
من خوابم را نگفتم، قدری صحبت كرديم، شيخ به پهلو خوابيد و دستش را زير سر گذاشت و فرمود:
« چيزی بگوييد، شعری بخوانيد! »
يكی خواند:
خوشتر از ايام عشق ايام نيست
صبح روز عاشقان را شام نيست
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
هنوز يكساعت نگذشته بود كه حال شيخ را دگرگون يافتم، از او خواستم كه برايش دكتر بياورم. يقين داشتم كه امروز شيخ از دنيا میرود.
شيخ فرمود:
« مختاريد »
دكتر… نسخه نوشت، رفتم دارو را گرفتم هنگامی كه برگشتم ديدم شيخ را به اتاق ديگری بردهاند، رو به قبله نشسته و شمد سفيدی روی پايش انداختهاند و با شست دست و انگشت سبابه شمد را لمس میكرد.
من دقيق شده بودم كه ببينم يك مرد خدا چگونه از دنيا میرود، يك مرتبه حالی به او دست داد، گويا كسی چيزی در گوش او میگويد، كه گفت:
« إن شاء الله »
سپس فرمود:
« امروز چند شنبه است؟ دعای امروز را بياوريد. »
من دعای آن روز را خواندم، فرمود:
« بدهيد آقا سيداحمد هم بخواند. »
او هم خواند، سپس فرمود:
« دستهايتان را به سوی آسمان بلند كنيد و بگوييد: يا كريم العفو، يا عظيم العفو، العفو، خدا مرا ببخشايد. »
من به دوستم نگاه كردم و گفتم: بروم آقای سهيلی را بياورم، چون مثل اين كه رؤيا صادقه است و دارد تمام میشود، و رفتم.
آقا جان خوش آمدی!
ادامه اين داستان را از زبان فرزند شيخ بشنويد: … ديدم اتاق پدرم شلوغ است، گفتند: جناب شيخ حالش به هم خورده، بلافاصله وارد اتاق شدم، ديدم كه پدرم در حالی كه لحظاتی قبل وضو گرفته و وارد اتاق شده بود، رو به قبله نشسته، كه ناگاه بلند شد و نشست و خندان گفت:
« آقاجان خوش آمديد »! ( مقصود از آقا جان امام زمان (عليه السلام) است. )
دست داد، و دراز كشيد و تمام شد، در حالی كه آن خنده را بر لب داشت!
كيمياي محبت زندگينامه شيخ رجبعلي خياط
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب