27
خرداد

#به_قلم_خودم «مرواریدهای رنگی چسبیده به سوزن ته گرد» قسمت چهارم

خامه رو رها کردم قلابم گذاشتم کنار دفه و عینکمو گذاشتم روی سرم و بلند شدم و دستمو شستمو چسب زدم  و براشون میوه آوردم و دوباره رفتم نشستم پای قالی و شروع به بافتن کردم قلاب رو برداشتمو تار رو  پیش میکشم و خامه رو گره میزنم به تار ، اول خامه سبز صدری یک رج و حالا دفه ، دوباره رج دوم هم سبز صدری ، کوبیدن دفه، دوباره رج سوم ، حدوده 15 سانت سبز پررنگ و بقیه رج دوباره سبز صدری ، دفه رو برداشتم و شروع به کوبیدن کردم . حالا اندازه کردن خامه و کاردک زدن خامه و گره زدن به تار. همین طور پشت هم بافتن و بافتن .روزها پشت سر همینطور طی میشدند و من منتظر دیدار خانوادم بودم روزها به قالیبافی و خانه داری و بچه داری میگذشت تا رسید به چهارم خرداد فرداش باید میرفتم پیش دکتر زنگ زدم برای فردا وقت دکتر گرفتم و با توکله به خدا رفتم دکتر ، کمی شلوغ بود باید مینشستم تا نوبتم بشه الان ساعت یک بعدازظهر5 خرداده و من منتظر صدا کردن منشی که نوبتم بشه و برم . مطب دکتر پر از استرس بود و همه ی خانمها که اومده بودند با هم دیگر صحبت میکردند گاهی هم میخندیدند تقریبا بیشتریا شل حجاب بودن ،من فقط بین اونا چادر سرم بود .

 

 

 

 

تا اینکه یه خانمه اومد و همگی توجهشون بهش جلب شد کفشای ده سانتی قرمز پوشیده بود و نمیتونست راه بره لنگ لنگان اومد و کنار من نشست .پاهاشو از کفشش در آورد و شروع کرد به ماساژ دادنشون به من گفت  ببخشید مژگان یاری صدا نکرد . گفتم نه ! گفت آخیش خیالم راحت شد همش استرس داشتم نوبتم گذشته باشه یه خانمه بهش گفت مگه مجبوری این کفشارو بپوشی خب میخوای تیب بزنی یه کفش راحتی قرمز بپوش و سه چهار نفری با هم خندیدن!!!!!!

ولی من نخندیدم رو به من کرد و گفت می بینی چطور آدم مسخره میکنن . نگام کرد و گفت تو چرا نمی خندی ؟ حقمه بخند ! گفتم عزیزم خنده نداره من به کسی که داره زجر میکشه نمی خندم ! گفت راست میگی من خیلی زجر میکشم میدونی چی شده شوهرم مجبورم میکنه چون با دوستای عزیزتر از جونش رفت و آمد داریم میگه اگر اینطوری ست نکنی دیگه با من رفت و آمد نمیکنن. دیگه منو جدی نمیگیرن و تو دوره همیشون راه نمیدن!!

تمام زندگیمون شده چشم و همچشمی با دوستاش میره اداره میبینه خانمایی که اونجا کارمندن چطور تیب زدن میره برا منم از همون لباسها میخره کفشاشونو میبینه میره از همون برام میخره میگه موهاتو باید مثل اونا رنگ کنی مثل اونا لباس بپوشی. بهش میگم بابا من الان باردارم صبر کن بچهمون بدنیا بیاد اونوقت همونطوری تیپ میزنم ،همونطوری کفشای پاشنه بلند میپوشم.

به خرجش نمیره که نمیره . میگه خانم سهراب رو دیدی اونم تو بارداریش همین جوری کفش پوشیده بود ما که نباید از اونا کمتر باشیم . یه چیز دیگه اونا میرن ماشین شاسی بلند میخرن ما هم باید از همون مدل ماشین بخریم الان همش دارن رو مخش رژه میرن که خونت رو بده اجاره بیا پیش ما . کلی باید بیاییم تا به تو برسیم حالا خودش داره به سختی میندازه میگه باید ما هم مثل اونا بریم پیششون. به نظر تو نارمک پایینه ؟؟ گفتم چی بگم !! به نظر من نباید برای بنده خدا زندگی کرد ببخشیدا شما باید تو انتخاب دوستاتون تجدید نظر کنید. گفت اونا ولنجک و نیاوران و چه و چه هستند . گفتم تو این دوره و زمونه باید هرکی به جیب خودش نگاه کنه و خودش مقروض نکنه . گفت مستاجر اومده برا خونه منم با این وضعم همش باید بلند بشم درو براشون باز کنم که از طرف بنگاه میان خونه رو ببینن ! نمیدونی وقتی خوابم میاد و به زور چشمامو باز نگه میدارم که کسی میاد خوابالو نباشم چون شوهرم ناراحت میشه چقدر اذیت میشم .

یه دفعه که مشتری اومده بود ، خود بنگاهیم باهاش اومده بود منم خواب بودم هماهنگ نکرده بودن ، زنگ رو زد درو باز کردم اومدند بالا گفت خانوم ببخشید خواب بودین ….. و همه با هم خندیدن . منم خیلی ناراحت شدم گفتم شما هماهنگ نکردین . گفت چرا زنگ زدم به همسرتون یک ساعت پیش . همسرتون گفت خانومم خونس . گفتم به من چیزی نگفت .هیچی دیگه سرت و رو درد نیارم  بعد از ظهر شد و شوهرم اومد خونه ، با دعوا اومد خونه و شروع کرد به دعوا با من که من مگه نگفتم نخواب ؟ چرا خوابیدی؟ آبروی منو بردی ! با این کارات ! گفتم دست پیش گرفتی که پس نیوفتی ؟؟ هان !! منو نگاه کن من شدم در باز کن!!!! نباید بخوابم مردم باردارمیشن از بارداریشون لذت میبرن شوهرشون قربون صدقشون میره .

اونوقت تو به خاطر اون بنگاهییه که باهات رفیقه، داری منو بازخواست میکنی من الان هفت ماهمه این بچه تو شکمم خستم میکنه چکار کنم خوابم میگیره دست خودم که نیست و  رفتم تو اتاق ، درو بستم شروع کردم به گریه کردن . در و باز کرد و گفت داری گریه میکنی ؟! گفت  ببخشید ناراحت نشو باشه هماهنگ میکنم که وقتی خودم باشم مشتری بیاره ناراحت نشو برا بچه ضرر داره  خب به منم حق بده منم تحت فشارم . یکدفعه خانمه که بهش خندیده بود بهش گفت واه واه چه شوهر داری خدا شانس بده داره میبردت بالاشهر از خداتم باشه ما اگه ازین شوهرا داشتیم میذاشتیم رو سرمون و حلوا حلواش میکردیم !!!!

مژگان چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت شما هم اگه جای من بودین حال و احوالتون بدتر از من بود . دوباره رو کرد به منو گفت خانوم ببخشید که باهات درد و دل کردم حرفامو تو دلت نگه نداریها به هر کسی خواستی بگو. بگو تو انتخاب شوهر خیلی دقت کنند درسته من خودم از خانواده ی مرفهی بودم و کسی رو میخواستم که مثل خودم باشه اصلا تو فکر حجابو این حرفا نبودم تو ده ساله که با هم ازدواج کردیم زندگیه راحتی داشتم بقول شوهرم که گفت نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره . درست خدا رو شکر اون مرد خوبیه و منو اذیت نمیکنه ولی این اخلاقش که همش میخواد از دیگران عقب نمونه منو خیلی اذیت میکنه حاضره به خاطره دوستاش تا قله قافم بره و اون چیزی رو که میخواد بگیره منو هم با خودش همراه میکنه میگه تو خوشگلی …… بالاخره خانم منشی اسم منو صدا کرد به مژگان گفتم ببخشید و بلند شدم و رفتم پیشه دکتر . سلام کردم گفت رفتی مسافرت گفتم نه بلیط برای چند روزه دیگس . گفت عجب تو هم با این مسافرت رفتنت .


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...