11
تیر

#به_قلم_خودم «مرواریدهای رنگی چسبیده به سوزن ته گرد» قسمت پنجم

و بلند شدم و رفتم پیشه دکتر . سلام کردم گفت رفتی مسافرت گفتم نه بلیط برای چند روزه دیگس . گفت عجب تو هم با این مسافرت رفتنت

 

 

 

معاینه و سونو رو انجام داد و گفت عزیزم الان ماه هشتم هستی باید خیلی مراقب خودت و بچت باشی ! من صلاح نمیدونم که بری گفتم آخه شما که اجازه ! حرفمو قطع کرد و گفت عزیزم اون یکماهه پیش بود الان باید بیشتر استراحت کنی می ترسم فشار به کیسه آب بیاد و مشکلات بعدی حالا تو این یه ماهم صبر کن .

مگه تصویری با خونوادت صحبت نمیکنی ؟؟ گفتم چرا ولی!!! گفت عزیزم من صلاح نمیدونم بری. و چند تا قرصه ویتامین و کلسیم و آهن نوشت و گفت عزیزم آروم باش یکماهه فقط یکماه ، گفتم باشه و تشکر کردمو بلند شدم . از اتاق دکتر که اومدم بیرون تازه فهمیدم حرفای مژگان رو یادم رفته بود و دوباره با بیرون اومدن از اتاق دکتر یادم اومد . دیدم مژگان با همون خانمه که بهش خندیده بود داره حرف میزنه . یهو چشمش افتاد به من و گفت خانوم تو رو خدا منو حلال کن گفتم باشه ناراحته من نباش . ان شالله زندگیه شما هم روبراه میشه توکلت به خدا باشه. نینتم بدنیا میاد بسلامتی . گفت ممنون تو نمازت برا منم دعا کن که شوهرم دست از این کاراش برداره ! گفتم به روی چشم . گفت عزیزم پیشت خیلی آرامش گرفتم بغلم کرد و گفت کاشکی دوباره ببینمت. گفتم ان شاءالله. با هم خداحافظی کردیم و اومدم بیرون . زنگ زدم به همسرم و گفتم که دکتر میگه نباید بری . گفتم عزیزم زنگ میزنی آژانس و بهش بگی؟!!! گفت باشه . و تلفن را قطع کردم تو راه داشتم به حرفای مژگان فکر میکردم دیدم آره راست میگه چه شرایط سختی داره . خدا بهش کمک کنه .

 رسیدم مترو بعد از بیست دقیقه رسیدم خونه . درو باز کردم و لباسامو درآوردم و اومدم تو اتاق، بچه ها داشتن بازی میکردن . سلام کردم و نشستم .همسرم گفت سلام خوبی ؟ چه خبر گفتم دکتر میگه فشار بهت میاد نباید مسافرت بری و یا تکون شدید بخوری. گفت ان شاء الله که خیره .راستی زنگ زدم آژانس و قضیه رو براشون توضیح دادم !گفت باشه و پول رو ریخت به حسابم . گفتم خدا خیرش بده چیزی ازش کم نکرد ؟ چرا یکمی برای مالیات کم کرد . نگاهم به ساعت افتاد دیدم ساعت 5 و 50 دقیقه اس به همسرم گفتم وای چقدر طول کشید . همسرم گفت مگه ساعت رو ندیده بودی گفتم نه یه خانمه باهام حرف میزد دیگه به ساعت نگاه نکردم حالا پاشو برو یه غذایی بخور و استراحت کن گفتم باشه رفتم ناهارو گرم کردم و نمازم و خوندم و دراز کشیدم و کمی بعد خوابم برد یدفعه بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده نگاه کردم به ساعت دیدم 8و نیمه بلند شدم همسرم گفت چقدر خسته بودی سرمو تکون دادم و گفتم آره نفهمیدم کی خوابم برد . بلند شدم یه سیب از تو یخچال برداشتم و پوست گرفتمو خرد کردم ریختم تو پیش دستی و دادم به همسر و بچه ها که بخورن برا خودمم برداشتم و خوردم نمازمو خوندم و غذا هم از ظهر سبزی پلو داشتیم گرم کردم و با گوجه و ماست آوردم سر سفره . غذا رو خوردیم و بچه ها و همسرم  رفتند که بخوابن . من هر کاری کردم خوابم نمیرفت .

 

 

 

 

رفتم تو اتاق نشستم سر قالی ، عینکم رو زدم و شروع کردم به بافتن از روی نقشه خامه سرخابی رو گرفتم تو دستم و تار و با قلاب گرفتم و شروع کردم به بافتن ساعت تقریبا 10 بود که شروع کردم الان ساعت رو که دیدم یک ربع به یک و تقریبا خسته شدم ولی هنوز خواب به چشمام نیومده زیر لب شعر هم میخوندم و میبافتم دفه رو آروم میزنم که صدا بایین نره این اتاقمون رو به خیابونه و کسی پشتش نیست خداروشکر. ساعت رو دوباره نگاهی انداختم ده دقیقه به سه بود و من هنوز خوابم نمیومد . دوباره الان ذهنم رفت پیش مژگان، تمام حرفایی که بهم زده بود ،تو ذهنم مرور شد.کم کم داشت خوابم میگرفت بلند شدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم . صبح که شد زنگ زدم به خانوادم و گفتم که فعلا نمیاییم ایلام و اینکه دکتر گفته این یکماهم صبر کن تا بگذره مامانم گفت باشه اصلا ناراحت نباش و فقط آرامش داشته باش و استرس رو از خودت دور کن گفتم باشه و خداحافظی کردیم . با حرفای مامانم روحیه گرفتم و به خودم قول دادم که استرس نداشته باشم . اومدم که بلند شم تلفن زنگ زد دختر عموم بود با هم احوالپرسی کردیم و گفت چرا نمیایی و همه اتفاقات رو براش توضیح دادم گفت راستی منم دارم ازدواج میکنم گفتم با کی گفت با هم دانشگاهیم گفتم بسلامتی گفت ان شاءالله 2 ماهه دیگه مراسم عقدمه میای که؟؟ گفتم توکل بخدا حالا فعلا وضع و اوضاعم این جوری شده گفت ناراحت نباش.گفتم باشه ممنون که زنگ زدی سلام مامان اینا برسون گفت سلامت باشی و خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردمو بلند شدم . الان ساعت 9 بچه ها یکساعت دیگه بیدار میشن . بهتره برم و قالی ببافم بعضی موقع ها با خودم میگم که اگه این قالیبافی نبود من باید چکار میکردم خدا رو شکر کردمو نشستم عینکمو زدم و شروع کردم روزها پشت هم میگذشت و به روزای آخر بارداریم رسیده بودم


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم