#به_قلم_خودم «مرواریدهای رنگی چسبیده به سوزن ته گرد» قسمت سوم
بسم الرب المهدی
دیدم تلفنم زنگ میخوره گفتم الو سلام ! بله بفرمایید ! زهرا خانم ! گفتم اشتباه گرفتید و قطع کردم . دوباره زنگ زد دیگه گوشی رو جواب ندادم . خودش قطع کرد . اومدم تلویزیون را روشن کردم شبکه ها را پشت سر هم زدم هیچی نداشت و دوباره خاموشش کردم . نمیدونم چرا این روزا بی حوصله شدم رفتم کنار پنجره، داشت بارون می بارید گنجشکا هم همهمه میکردند توی شاخه های درختان. دوباره رفتمو روی پتو دراز کشیدم کمی خوابیدم ساعت تقریبا شش شده بود . بلند شدم که شام درست کنم . صدای کرکره همسایه بغلی میاد دارن میرن بیرون . خب یه چند ساعتی از دست آهنگشون راحت شدم. یکساعت دیگه غروب میشه . سیب زمینی ها رو رنده کردم و با پیاز و کمی گوشت چرخکرده و نمک و زردچوبه و تخم مرغ مخلوط کردم وتابه رو از کابینت برداشتم و گذاشتم روی گاز، زیره تابه رو روشن کردم و روغن ریختم توش . کمی که داغ شد مایه ی کتلتها رو کم کم با یه قاشق ریختم تو روغن زیر تابه رو کم کردم و رفتم دوباره دراز کشیدم و هفت هشت دقیقه بعد اومدم و پشت و روش کردم گوشیم اذان گفت وضو گرفتم و نمازمونو به اتفاق همسرم و بازگوشی بچه ها خوندیم . همسرم گفت گلی جان یه دمنوش برام درست میکنی گفتم باشه و آب رو ریختم توی کتری گذاشتم روی گاز تا بجوش بیاد همون موقع داشتم غذا درست میکردم کتری که جوش اومد آب جوش رو ریختم توی قوری و دمنوش سیب و دارچین رو ریختم توش ،گذاشتم روی کتری که دم بکشه . کتلتا دیگه آماده شده بود . بچه ها داشتن باهم بازی میکردن و بهشون گفتم بچه ها آروم بدوید تا همسایه پایینی ناراحت نشه. گفتن باشه ولی دوباره میدون. همش باید بهشون تذکر بدی که یواش یواش ندوید!
زیر تابه رو خاموش کردم و کتلتا رو گذاشتم توی بشقاب . گوجه ها رو کمی سرخ کردم و با نون سنگگ و سبزی خوردن و سفره آوردم ساعت هشت ونیم شده بود . همسایه بغلی اومدند و دوباره آهنگشونو روشن کردن . همسرم هم اخبار بیست و سی رو میخواست گوش بده اینام اونقدر صدای آهنگشون بالا بود که صدا به صدا نمیرسید . گفتم خداجون بهشون بگو که صدای آهنگشونو کم کنند . دو دقیقه نشد که صداشو کم کردن براشون مهمون اومد . خیالم راحت شد . ماهم غذامونو خوردیم و یه فیلم هم دیدیم . رفتم که قرصامو بخورم . ساعت ده شده بود و دیگه خوابم گرفته بود به همسرم گفتم فکر کنم مهموناشون موندند جون اصلا تا شب صدای آهنگشون نیومد اونشب بدون سرو صدا خوابیدیم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت چهار صبح بود. آب ریختم تو کتری تا جوش بیاد . وضوم گرفتم تا برم نمازمو بخونم همسرم هم با صدای زنگ گوشیش بیدار شد و وضو گرفت و نماز خوند . آب کتری جوش اومد و چایی رو دم کردم و با نون و پنیر خوردیم ساعت پنج و نیم بود همسرم رفت که آماده بشه بره سر کارش . اون که رفت منم رفتم که استراحت کنم ساعت ده وبیست دقیقه با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم. صبحانه بچه ها رو دادم و رفتم که ناهار درست کنم یه کمی مرغ گذاشتم برای ناهار با برنج . ساعت یک ربع به دوازده بود . قرار شد که همسرم بیاد و من برم دکتر دیدم درباز شد و همسرم سر ساعت اومد منم رفتم آماده بشم و برم دکتر . رسیدم به مطب ساعت یک ربع به یک بود . سلام کردم و رفتم نشستم . بعد از مدتی، خانم منشی گفت خانم نوبت شماست . گفتم ممنون و در رو باز کردم و سلام کردم و نشستم دکتر گفت چطوری گفتم خوبم ممنون جواب آزمایشها رو بهش نشون دادم و بعد از معاینه گفت همه چیز خوبه و اگر میخوای بری مسافرت مشکلی نداری و مجوز مسافرت رفتن رو برام نوشت و چند قرصم برام نوشت و گفت به سلامت . خداحافظی کردم و اومدم بیرون. تو راه ، به همسرم زنگ زدم و توضیح دادم .گفت خوب به سلامتی . ساعت 3 بود که از درمانگاه بیرون اومدمو ساعت 4 رسیدم خونه در رو باز کردم دیدم همسرم بیدار بود و منتظرم شده بود سلام کردم وگفت سلام خوبی گفت بچه ها تازه خوابیدن سروصدا نکن. منم گفتم باشه. بعدش خیالش راحت شد ورفت که بخوابه. بعد از شستن دست و صورتم وضو گرفتم وغذا رو گذاشتم که گرم بشه که بخورم رفتم نمازموخوندم . اومدم دیدم غذا هم دیگه گرم شده کشیدم تو بشقاب و خوردم بعد رفتم کمی استراحت کنم ساعت بیست دقیقه به شش بود خوابیدم با صدای اذان از خواب بیدار شدم ……
بچه هام داشتن باهم بازی میکردن سلام کردن و منم جواب دادم و دوباره رفتن و به بازیشون ادادمه دادن منم بلند شدم ورفتم که وضو بگیرم و نماز بخونم . نماز که خوندم همسرم گفت برای شام چی میخوای درست کنی گفتم استانبولی گفت باشه دستت درد نکنه . دمنوشی درست کردم و براش بردم و دوباره رفتم تو آشبزخونه ، یکم سالاد درست کردم تقریبا غذا هم درست شده بود غذا رو کشیدم تو بشقاب ها و سالاد هم بردم و سفره رو بهن کردم و بچه ها رو صدا زدم که شام بخوریم . شام که تموم شد همسرم گفت برای چه روزی بلیط گرفتی؟گفتم برای ماه دیگه بلیط داشت و رزرو کردم گفت خوبه باشه چون زودتر بهم مرخصی نمیدن. دستت درد نکنه.
صبح شد و به بچه ها صبحانه شونو دادم و تقریبا ساعت 10 شده و رفتم سراغ ادامه ی بافت قالی. اندازه اش، ذرع ونیم ، این دو سه روزه وقت نکردم قالی ببافم ، هنوز یک سوم هم نشده . عینکمو زدم و با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به بافتن کردم، با خودم درباره ی بافت قالی شعری میخونم برای رفع خستگی و همین که حواسم باشه که اشتباه نبافم وقتی میشینم پای دار قالی اصلا متوجه گذشت زمان نمیشم یهو دیدم بچه ها اومدند تو اتاق میگن میوه میخواییم ،داشتم خامه رو میبریدم و یدفعه رومو کردم به در و …. ووییی انگشتمو با قلاب بریدم .
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب