گودال تعفنی به نام غرور
رفته بود درونِ خم رنگآمیزی و رنگش عوض شده بود. آفتاب که به او می تابید، رنگ ها می درخشید و رنگارنگ می شد؛ سبز و سرخ و آبی و زرد و … . مغرور شده بود و می گفت: من طاووس بهشتی ام! آمده بود نزد دوستانش و مغرورانه ایستاده بود. از او پرسیدند: چه شده كه مغرور و شادكامی؟ غرور داری و از ما دوری می كنی؟
گفت: به رنگ های زیبای بدنم نگاه كنید که همچون گلستان صد رنگ و پرنشاط ام. ستایشم كنید و گوش به فرمان من باشید که من افتخار دنیا و اساس دینم؛ نشانه لطف خدا که زیبایی ام، تفسیر عظمت خداوند است.همه به دور او جمع شدند و او را ستایش كردند و گفتند: ای والای زیبا، تو را چه بنامیم؟ گفت: من طاووس نر هستم. گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ میگویی زیبایی و صدای طاووس هدیه خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا، به بزرگی نمیرسی که تو همان شغالی! …فکر می کنم به آدمی که بنده ای ضعیف بیش نیست و خود به هزاران رنگ در می آورد که طاووس بهشتی است و تعفن غرور با خود به همراه دارد … که هیچ ندارد، اما کبر دارد! نگاهش اگر کنی درمانده ترین است، اما فخر می فروشد! به قدر یک نفس از بودنش خبر ندارد، اما بزرگی می کند! مالک هیچ چیز نیست، نه آمدنش، نه رفتنش، نه زیباییش، نه ثروتش، نه سلامتی اش و نه حتی توانش…! ضمانتی ندارد برای هیچ یک از این ها، حتی بودنش!