1
شهریور

دلنوشته درباره زیارت اربعین

از روز تیغ تا امروز، چهل بار آفتاب داغ بر کربلا تابیده و صحرا غمین شده اسـت. رخ بـه سوی محبوب داری و از جان درود میدهی: «درود بر تـو اي ولی خدا… درود بر تـو اي دوستدار و محبوب و برگزیده خدا، درود بر بنده خالص و فرزند بنده خاص خدا، درود بر حسین علیه السلام….» فرزند ولی خدا، فرزند امیرالمؤمنین «علیه السلام» اینک درکنار یاران مدفون اسـت و علی اکبر نزدیک‌ترین فرد بـه اوست.

 

 

 

پیکر مطهر قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آن دورتر بـه خاک شده اسـت. هرکدام همانجا کـه موقع شهادت بر خاک افتادند. کاروان از شام برمی‌گردد. زینب خودش رابه گودال قتلگاه میرساند. زنان و کودکان مثل همـه چهل روز گذشته زجه میزنند. اشک‌هاي فرزندان امام حسین «علیه السلام» سرازیر شده اسـت. «السلام علی اسیر الکربات و قتیل العبرات. درود بر اسیر اندوه‌ها و کشته آب چشمان…»

 

 

 

و اینک پس از قرن‌ها تـو هستی کـه باید شهادت دهی. تـو کـه بـه اربعین رسیده‌اي و میخواهی با اربعینی‌ها هم‌نوا شوی: «پروردگارا! گواهی می دهم کـه آن حضرت ولی تـو و فرزند ولی توست. برگزیده تـو و فرزند برگزیده توست…» این شهادت دادنی سخت اسـت. شهادتی کـه بار وظیفه‌ات را سنگین‌تر می کند. تـو کـه بـه مقام معرفت، هرچند معرفتی کوچک و شناختی در وسع و اندازه خودت رسیده‌اي…

 

 

 

تـو کـه امام و ولی و پیشوایت را شناخته‌اي، نمی تواني حتی پس از قرن‌ها نسبت بـه این واقعه بی‌تفاوت باشی. پس می گویی: «گواهی میدهم کـه تـو بـه عهد خدا وفا کردی ودر راه خدا جهاد کردی تا هنگام شهادتت فرا رسید… پروردگارا! مـن تـو را گواه می گیرم، کـه مـن دوست آن حضرت و دوست دوستداران او هستم…» تا آنجا کـه روز بلند می شود، ادامه میدهی و زیارت را تا آخر می خوانی:

 

 

 

«صلوات الله علیکم و علی ارواحکم و اجسادکم و شاهدکم و غائبکم و ظاهرکم و باطنکم. آمین رب العالمین. درود خدا بر شـما باد و بر جسم جان پاک شـما، حاضر و غایب شـما، بر ظاهر و باطن شـما…» اجابت رابه پروردگار عالمیان می‌سپاری. زیارتی دل چسب از راه دور یا نزدیک خوانده‌اي و قلب را جلا داده‌اي. قبول باشد.

 


 

متن احساسی در مورد روز اربعین
دخترک لبه دامن را روی مچ لاغر پایش می‌اندازد. نمی خواهد بابا «علیه السلام» اثر حلقه‌هاي اسارت را ببیند. دارند بـه خانه برمی‌گردند اما دخترک خانه را آن قدر دور و خودش را آن قدر خسته و ناتوان میبیند کـه رسیدن بـه آن برایش ناممکن می نماید. فرات نزدیک اسـت اما حالا دیگر حتی آب هم نمی خواهد. پریشان اسـت. شاید اگر او و دیگر بچه‌ها آب نخواسته بودند، حالا عمو عباس «ع» این جا بودو برایش پناه میشد.

 

 

بـه خودش می گوید: چـه خیال باطلی… حتی اگر آب نخواسته بود، بازهم عمو عباس «علیه السلام» نبود. مثل برادرانش… دوست دارد با پدر حرف بزند. می ترسد اشکش سرازیر شود. این عمه جان زینب «سلام الله علیها» اسـت کـه زبان بـه شکوه و درد دل با حسین ستمدیده «علیه السلام» گشوده اسـت. از بلاها و گستاخی‌هاي یزید ملعون می گوید. از تحقیرهای این چهل روز می‌نالد.

 

از این کـه انها اهل بیت پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» بودند اما بعنوان خارجی بـه مردم معرفی شدند و این چقدر درد دارد برای زینت پدر، زینب «سلام الله علیها» کـه نامش را خود پیامبر «صلی الله علیه و آله و سلم» انتخاب کرده بود. بقیه افراد کاروان هرکدام بـه نوعی تجدید خاطره می کنند. رباب گوشه‌اي سر در گریبان اسـت. با چشم دشت را می‌کاود. گویا انتظار دارد علی اصغرش را بیابد.

 

همـه مادران پیکر مطهر فرزندانشان را می‌کاوند جز زینب «سلام الله علیها» کـه از حسین «علیه السلام» جدا نمیشود و با این کـه دو پسرش عون و محمد را در واقعه عاشورا از دست داده، سراغشان را نمیگیرد، گویی انها رابه برادرش هدیه داده اسـت. دخترک هـمه را از نظر می‌گذراند و یاد خواهر کوچکش رقیه خاتون «سلام الله علیها» سه ساله می‌افتد.

 

رقیه‌اي کـه وی را در خرابه شام جا گذاشتند. بـه رقیه «سلام الله علیها» حسودی‌اش می شود. شاید اگر او بجای رقیه سر پدر را در آغوش گرفته بود، حالا رقیه این جا بودو او در خرابه شام. خاطرات این چهل روز را مرور میکند کـه دستی بـه مهربانی بر شانه‌اش می خورد. سکینه «سلام الله علیها» اسـت: بلند شو جان خواهر. باید بـه سمت مدینه حرکت کنیم.

 

 


 

متن ادبی در مورد اربعین حسینی
اربعین اسـت. چھل روز اسـت كه گل‌ھای خوشبوی محمدی از باغستان خویش جدا گشته‌اند و باغبان خودرا تنھا نھاده‌اند. اولین زائر، صحابه خاص رسول خدا «صلی الله علیه و آله و سلم» جابر بن عبدالله انصاری اسـت كه با بدنی معطر و ذكرگویان، بر قبر دردانه پیامبر حاضر گشته و از سوز دل سه بار فریاد می زند: یا حسین! یا حسین! یا حسین! و بیھوش روی زمین می‌افتد.

 

عطیه، دوست جابر، وی را بـه ھوش می‌آورد كه ناگھان جابر صدا میزند: آیا دوست، جواب دوست خودرا نمی‌دھد؟ و سپس خودش جواب خودش را می‌دھد: چگونه جواب مرا بدھی، در حالی كه خون از رگ ھای گلویت بر سینه و شانه ات فرو ریخته و بین سر و بدنت جدایی افكنده اسـت… چھل روز گذشت…

 

در آن غروب خون آلود، ھنگامی کـه خنجر شقاوت ھا و نامردی ھا، گلوی آخرین مبارز را درید، آنگاه کـه زنان و فرزندان داغدیده در بین رقص شعله‌ھای آتش خیمه‌ھایشان، بـه سوگ مردان در خون غلتیده خود نشسته بودند، دشمن بـه جشن و سرور ایستاد، خیابان‌ھا و کاخ‌ھا را برای جشن‌ھا مھیا ساخت و بـه انتظار ماند تا در بین دل‌ھای چون لاله پرخون اسیران، بـه برپایی جشنی تمسخرآمیز بپردازد.

 

اما زینب سلام الله علیها، این ستون پابرجای کاروان اسرا، ھمه چیز رابه گونه اي دیگر رقم زد. بـه راستی چـه کسی میداند چگونه زینب باوجود سنگینی کوھی از مصیبت‌ھا بر شانه ھایش، بغض غم‌ھا را فرو داد و قدم بر قله رفیع عزت و آزادگی گذاشت. با سخنان زینب، کربلا بـه بلوغ رسید و خون شھدا جوشید… چھل روز بود کـه درخت اسلام ریشه در خون شھدا، استوارتر و راسخ‌تر از ھمیشه، بـه سوی فلک قد میکشید. چھل روز بود…

 

 


 

متن کوتاه اربعین
اشک امان نمی دهد. شیعه بعد از چهل روز حزن و اندوه، اینک در روز اربعین داغ دلش تازه شده اسـت. شعر محتشم را باز میخواند:«گویا عزای اشرف اولاد آدم اسـت…» علم‌ها هنوز در کوچه‌ها برپا هستند. پرچم‌هاي روضه در گوشه و کنار شهر دیده می شوند. بـه یاد روزی کـه سخت‌ترین روز برای آدم و عالم بود، شیعه آتش می گیرد.

 

مگر مصیبتی بالاتر ازآن تصور میشود؟ عاشورا روزی کـه سر نوه رسول خدا بر سر نیزه رفت. همان سر مطهر و مبارکی کـه منزل بـه منزل بـه کوفه و شام رفت تا بـه مجلس یزید رسید. و لب… و خیزران… و قلمی کـه از نوشتن این واقعه شرم دارد. برای این اتفاق و این جسارت، اگر هـمه انسان‌ها تا آخر عالم اشک بریزند کم اسـت. اگر تا آخر عمر بر سر مقتل‌ها گریه کنم تا بـه روز چهلم برسم، از دیده‌ها خون می‌چکد.

 

هق‌هق امان نمی دهد آنجا کـه مترجم لهوف هم مینویسد بـه خاطر اسائه ادب، از ترجمه این قسمت معذور اسـت. کاروان بی‌کس و تنها کـه این همـه را تحمل کرده اسـت، بـه سالار بودن زینب این هـمه را تحمل کرده اسـت تا باز رسیده بـه همان جاییکه آغاز این هـمـه اسارت بود. پس از چهل روز هـمـه قلم‌ها داغدار هستند، بگذارید غم دل را فریاد بزنند.

 

 


 

اربعین دوباره پیام عاشورا را فریاد می زند
عاشورا روزی بود کـه امام حسین «علیه السلام» برای احیای دین جدش رسول خدا قیام کرد و اربعین روزی اسـت کـه اهل بیت امام حسین در همان سال و شیعیان برای بـه یاد ماندن آن قیام در هر سال، سوگواری برپا می‌دارند. در هرروز از این چهل روز، روزی نبوده اسـت کـه سختی‌اي بر اسرای کربلا وارد نشود.

 

ازآن روز کـه زینب بین قتلگاه و تل زینبیه می‌دوید؛ ازآن روز کـه بـه لشکریانی کـه قصد جان امام زین العابدین را داشتند، اجازه نداد دست بـه سوی او دراز کنند؛ ازآن روز کـه یزید را رسوا کرد و هرکه سخنان وی را شنید، گفت از صحبت کردن و خطابه آتشینش معلوم اسـت کـه حقا کـه دختر علی بن ابیطالب علیه السلام اسـت. ازآن روز کـه مظلومیت آن ها آشکار شد و… برپا داشتن سوگواری در روز اربعین از همـه آن روزها نشان دارد.

 

 


 

دلنوشته زائران اربعین
نماز عشا را می خوانم. ستاره باران بالای سرم را نگاه میکنم. این معجزه فوق‌العاده از کجا آمده اسـت؟ دو روز راه را رفته‌ام و این یعنی بیشتر راه. فردا روز وصال اسـت. تمام طول مسیر، راه‌ها امن و دل‌ها گرم بود؛ لبخند بر لب‌ها و عشق در هر تپش قلب جای داشت. در طول مسیر کودکی خرما تعارف می کرد. یادش بخیر.

 

وقتی از آبنبات‌هایي کـه در جیب داشتم، چند تایی بـه دست کودکی کـه بـه مـن خرما تعارف کرده بود دادم، با چـه خوشحالی بطرف خواهر کوچکترش دوید تا وی را هم سهیم کند. مردی چایی شکر مشهور عراقی‌ها و دیگری شیرینی محلی پخش میکرد. مردی عرب می خواست از غذای موکب بـه اصرار بـه مـن بدهد. کار از اصرار گذشت و بـه التماس رسید. سیر بودم. توی چشم‌هایش محبت موج می‌زد.

 

محبتی کـه باعث شد نتوانم دستش را رد کنم. این آشنایی و محبت ناشناخته از کجا آمده اسـت؟ حالا هم مردی بـه سویم می آید کـه پاهایم را بشوید. مانند دیشب کـه آن مرد چقدر ناراحت شد وقتی سرم رابه علامت نفی تکان دادم. انگشت‌هاي شست پایم رابا دست‌هایم می گیرم. وقتی بـه رسیدن فکر میکنم، تاول‌ها را می شود نادیده گرفت و سوزش آن ها را احساس نکرد.

 

شاید فردا پا لخت رفتم. شاید فردا شدم مثال زنده «فاخلع نعلیک» در وادی مقدس کربلا. چشمم راکه از آسمان می گیرم، بـه کوله پشتی پارچه‌اي ام نگاه می کنم. چقدر خالی و سبک. دلم برای کتاب‌هایم تنگ میشود. کاش حداقل لهوف را آورده بودم. باید فردا از یک ایستگاه فرهنگی، بروشوری برای مطالعه بگیرم.

 

بـه سراغ شارژ موکبی میروم کـه برایم موبایلم را شارژ کند. با آن پنل 20 تایی برق کـه دور و بر آن از هرجای دیگری شلوغ‌تر بود. همین کـه تا موکب بعد شارژ داشته باشد، کفایت میکند. مسیر خلوت شده اسـت؛ از دور صدای نوحه می آید. و خیلیها آماده خواب میشوند. شب‌ها استراحت می کنند اما مـن دوست دارم شب‌رو بودن را امتحان کنم. تا اذان صبح راه میروم. نماز راکه خواندم، کمی خواهم خوابید. با خودم زمزمه می کنم:

 

خوشا کاروانی کـه شب راه طی کرد

دم صبح اول بـه منزل نشیند

باید برخیزم. مقصد نزدیک اسـت و صبح نزدیک‌تر…

 

 


 

دلی که گفت و گوی کربلا دارد
 

بنازم آنکه دائم گفتگوی کربلا دارد

دلی چون جابر اندر جستجوی کربلا دارد

بـه یاد کاروان اربعینی با گریه میگوید

همی بوسم خاکی راکه بوی کربلا دارد

 

حرف آخر را او می زند. میگوید: «اینقدر زود قضاوت نکن!» و تـو بعد از دقایقی کـه مدام داشتی حرف می‌زدی، یک‌دفعه سکوت می کنی. بـه چشم‌هاي سیاهش خیره می شوی و از خودت می‌پرسی این هـمه امید از کجا آمده اسـت؟ چند روز دیگر اربعین اسـت و مگر می شود ناامید نبود وقتی آخرین نفرات هم رفته‌اند؟ از حرف‌هایي کـه زده‌اي پشیمان می شوی. قرار بود بروی پیاده‌روی اربعین. جا ماندی و شکوه بـه او بردی.

 

بـه او گفتی:«امام دوستم ندارد. دلم فقط بـه نیم‌نگاه امام حسین «علیه السلام» و بـه طلبیدن راضی بود. مگر مـن چـه کرده‌ام کـه حتی لایق، نه کربلا، همین کـه تا مرز هم بروم و بگویم بـه عشق تـو آمدم… چرا لایق زیارت اربعین نیستم؟ چرا دوستم ندارند؟ چرا نمی‌طلبند؟» گفته بودی و از فراغ ضجه زده بودی و او فقط گفته بود:«قضاوت نکن.» شب کـه اتفاقات آن روز را مرور می کردي، تلفن زنگ خورد.

 

لابد یکیدیگر از رفیقان اسـت کـه عازم پیاده‌روی اربعین شده و حالا زنگ زده حلالیت بطلبد. اما اوست. میگوید:«یک اتوبوس با دو تا جای خالی پیدا شده اسـت کـه تا مرز مهران مـا را میبرد. دنبال همسفر میگردم. می آیی؟» و تـو شرمساری از این کـه بـه لطف و مهربانی امام حسین «علیه السلام» شک کرده بودی. امامی کـه پدر مهربان اسـت و هیچ‌کس فراموشش نمی شود. آهسته می گویی:«می آیم. با سر می آیم. ساعت چند، کجا؟»

 

 


 

زائر اربعین در محشر به ایمانش افتخار می کند
 

می کند افتخار در محشر

زائر اربعین بـه ایمانش

 

این زمزمه قبل از سفرم بود. حالا کـه آمده‌ام، میبینم پیاده‌روی آنقدرها هم شاعرانگی ندارد. قلم و کاغذ بـه دست گرفته‌ام و نمیدانم چـه بنویسم. مردم بیشتر دنبال غذای بهتر و جای خواب گرم‌تر میگردند. انگار هیچ‌کس بـه فکر نیست کـه چرا آمده اسـت. از ذهنم می‌گذرد: عشق ملیونی حسینی را / اربعین میشود تماشا کرد.

 

آن طرف‌تر مرد و زنی نمیدانم چرا جر و بحث می کنند. صدای زن بـه جیغ بلند میشود و مرد عصبانی کیف را از دست زنش می کشد. می خوانم: مثل عبدی حقیر می آیم / عاشق و سر بزیر می آیم.  زنی بـه دنبال خرید اسـت. میگوید تجربه دارد کـه کجا قیمت‌ها ارزان‌تر هستند. از فقدان شناخت و معنویت میترسم. تکرار میکنم:

 

می دهی تـو اجازه‌ام آقا / زائر اربعینی‌ات باشم؟ زن جوانی می گوید خسته شده اسـت و دیگر ادامه نمیدهد. تا این جا هم نصف راه رابا اتومبیل آمده اسـت. شاهد می‌آورد و کف پاهایش رابه مـن نشان می دهد. آن‌طور کـه فقط خودم بشنوم، میخوانم: عجبی نیست اگر کـه عالم را / زائر اربعین بـه هم زده اسـت. دلم از این هـمـه واقعیت تنگ میشود.

 

میخواهم زودتر برسم؛ بروم توی حرم امام حسین، بین جمعیت عزادار گم شوم و یک دل سیر گریه کنم. این فقط پا بـه جاده رفتن نیست / یک ملاقات ساده رفتن نیست. بعد برای همـه‌مان برای مـا ایرانی‌هاي باحال کمی معنویت بطلبم. از نجف تا بـه شهر کرب و بلا، جاده‌اي تا ظهور می بینم. مـن گفته‌ام بـه هـمه اربعین حرم هستم، این تن بمیرد آبرویم را نبر حسین «علیه السلام».

 

پشت مرز هستیم. پالتوی امانتی خواهرم را دور خودم می‌پیچم. بچه‌ها خوابیده‌اند. می گویند امکان رد شدن نیست. دعاهایم را و دعاهای آشناها راکه با خودم آورده‌ام، راهی کربلا می کنم. می گویم پای دل زودتر از پای جسم می رود. کودکم بیدار میشود و می گوید: آب! لیوانی آب دستش میدهم و خیالم بـه چند روز پیش میرود. شهر داشت حرکت میکرد.

 

لباس گرم بچه‌ها برایم در اولویت بودو هیچ بـه فکر لباس گرم خودم برای شب نبودم. در لحظه خداحافظی خواهرم در آغوشم گرفت و پالتویش رابه سمتم دراز کرد. گفت:«خودم کـه نمی آیم، حداقل این را…» جمله‌اش ناتمام ماند و اشکش سرازیر شد. گفتم:«ان شاء الله سال دیگر». حالا کـه پشت مرز نشسته‌ایم، با خودم فکر می کنم:

 

خدایا! وای چـه بگویم بـه او؟ دوباره برمی‌خیزم روبروی کربلا. چشم‌هایم را می‌بندم. می گویم: بـه عشق تـو آمدم یا اباعبدالله. بـه عشق تـو آمدم اي زینب. بـه عشق تـو آمدم اي قمر بنی هاشم. عشقم را کال نگذارید. عرض حاجتم کـه تمام می شود، مینشینم. هیاهویی بلند می شود. زنی صلوات می‌فرستد. می‌پرسم: چـه شده؟ میگوید: مرزها باز شدند.

 

 


 

کربلا فارق از ملیت و نژاد

بی‌هدف تلویزیون را روشن میکنم. مجری تلویزیون می گوید: «لایوم کیومک یا اباعبدالله». پس ازآن صفحه تلویزیون کویر میان کربلا و نجف را نشان میدهد. جمعیت میلیونی کـه خسته و خاک‌آلود اما پرشور و شوق خودرا مانند اهل حرم و بازماندگان کربلا درآورده‌اند تا در اندوه اهل بیت سهیم باشند و حال انها را ولو اندکی درک کنند. چند روز سفر، بدون هیچ توشه و خوراکی و با پای پیاده در حالی‌کـه بار اندک با خود حمل می کنند. مگر می شود؟

 

این رسم شیعیان عراق اسـت کـه ایرانی‌ها در چند سال اخیر بـه آن علاقه نشان داده‌اند. ایرانیان؟ مردی با مو هاي بور و پیشانی‌ بند یا حسین توی قاب تلویزیون ظاهر می شود. او حرف می زند و گزارشگر ترجمه می کند. میگوید این زائر از پاریس آمده اسـت تا در پیاده‌روی اربعین شرکت کند. گزارشگر می‌پرسد چـه هدفی داشتید؟ مرد چیزی می گوید و گزارشگر ترجمه می کند: برای معرف و ایمان و یقین.

 

 


 

حضرت عشق بر خانه قلب ها در می زند

نه این کـه فقط پاها باشند کـه بروند بـه سوی کربلا. نه فقط جسم کـه حرکت کند. قلب‌ها نیز سرگشته اسـت. قلب‌ها هم بـه سمت کربلا مایل شده اسـت. قدم‌قدم راه می رود ودر هر قدم با یادآوری مصیبت‌هاي وارد بر امام حسین «ع» و اهل بیت علیهم السلام ضجه می زند. قلب‌هاي سرگشته کـه پیش ازآن هر یک بـه سویی بود، اینک بـه سوی امام حسین می رود.

 

دوستان و خانواده را رها کرده و آمده اسـت تا خادم تـو باشد. پیاده می آید تا ببیند امامش را. تا درک کند مصائب وارد شده بر اهل بیت را. چشم‌ها در مسیر پیاده‌روی حرکت می کنند. اشک‌ها بر گونه‌هاي تفتیده جاری شده و نه آب چشم کـه تکه‌هاي قلب اسـت کـه سرازیر می شود. ناله‌ها صدای عشق می دهند و زمزمه دعا سوز دل در فراغ محبوب اسـت.

 

نه فقط ناله و اشک و قدم و قلب؛ تک‌تک ذرات وجود متبلور میشود. هـمـه آن قدر صاف و شفاف حرکت می کنند کـه گویی هم‌آهنگی انها در ازل مقدر شده بود. حضرت عشق در قلب خانه زد و قلب اعضا و جوارح رابا خودش همراه کرد و بـه اینگونه پیاده‌روی اربعین شکل گرفت. کاش مـن بـه فدای تـو می شدم حسین «ع».

 

چشمانم، قلبم، دست‌هایم قول میدهند کـه عزت و شرف را از تـو بیاموزند و بـه سوگواری تـو افتخار کنند. خواهری دراین مسیر قدم برداشته کـه موهایش دراین راه سپید شده اسـت. کودکی کـه قلبش بـه دیدن پدر می‌تپیده ودر خرابه شام بازمانده اسـت. یک پسر کـه دیگر هرگز نخواهد خندید. برخیز کـه رفتن رسیدن اسـت؛ چـه دور باشی، چـه نزدیک…

 

 


 

و در آخر جملات زیبا درباره امام حسین «علیه السلام»
راز جاودانگی امام حسین علیه السلام در آن اسـت کـه تمام عشق‌هاي کوچک‌تر رابه پای بزرگ ترین عشقی کـه می توان متصور شد ریخت و آن عشق خدا بود… حسین ضعیفی کـه باید برای او گریست، نبود. آموزگار بزرگ شهادت اکنون برخاسته اسـت تا بـه هـمه آن‌ها کـه جهاد را تنها در توانستن مى‌‏فهمند و بـه همـه آن‌ها کـه پیروزى بر خصم را تنها در غلبه بیاموزد کـه شهادت نه یک باختن، کـه یک انتخاب اسـت.

 

آبروی حسین بـه کهکشان می‌ارزد

یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد

گفتم کـه بگو بهشت را قیمت چیست

گفتا کـه حسین بیش ازآن می‌ارزد

 

درس امام حسین و هر قهرمان شهید دیگری این اسـت کـه در دنیا، اصول ابدی عدالت و ترحم و محبّت وجوددارد کـه تغییر‌ناپذیرند و هم چنین می رساند کـه هرگاه کسی برای این صفات مقاومت کند ودر راه آن پافشاری کند آن اصول همیشه در دنیا باقی و پایدار خواهد ماند.

 

حسین بیشتر از آب تشنه‌ لبیک بود.

اما حيف کـه بجای افکارش

زخم‌هاي تنش را نشانمان دادند

و بزرگ ترین دردش را بی آبی نامیدند

 

حسین، زیباترین نامی اسـت کـه در شناسنامه بشر نوشته‌اند. حسین میزان سنجش صداقت آدمی اسـت. حسین تفسیر بعثت، ترجمان نبوت و معنای امامت اسـت. قبول ولایت حسین، برات آزادی انسان از جهنم پلیدی اسـت و راه حسین، کوتاهترین راه رسیدن بـه بهشت اسـت…

 

الحق کـه بـه مـا درس وفا داد حسین

هر چیز کـه داشت بی ریا داد حسین

یعنی کـه تأملی کنید‌اي یاران

آن هستی خود زکف چرا داد حسین

 

حسین «علیه السلام» یک درس بزرگتر از شهادتش بـه مـا داده اسـت و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و بـه سوی شهادت رفتن اسـت. مراسم حج را بـه اتمام نمی برد تا بـه همـه حج‌ گزاران تاریخ نمازگزاران تاریخ و مؤمنان بـه سنت ابراهیم بیاموزد کـه اگر هدف نباشد، اگر حسین«علیه السلام» نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن برگرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی اسـت.


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم