دست اين افتاده را...
می زنم امروز در کوی توَلاّیت قدم
تا بگیری دست این افتاده را فردا جواد
در گلستان محمد، نخل سرسبز رضا
میوه قلب علی، ریحانه زهرا جواد
می زنم امروز در کوی توَلاّیت قدم
تا بگیری دست این افتاده را فردا جواد
در گلستان محمد، نخل سرسبز رضا
میوه قلب علی، ریحانه زهرا جواد
غریب، حتی در خانه
هیچ غروبی به غمرنگی غروب وجود مردان خدا نیست؛ آن گاه که سر آسوده بر روی خاک می گذارند و شام تیره ای برای آدمیان، می سازند.
هنوز زمین، جان نگرفته باید بی تابی کند و غروب خون رنگ خورشید را به نظاره پردازد. ای حجت نهم! افسوس که روزگار، تنها بیست و پنج سال با تو سر سازگاری داشت و بیست و پنج بهار از عمر تو را برتابید. تقدیر آن بود که حتی در خانه ات نیز غریب باشی و با هم دستی «ام الفضل» ـ همسرت ـ زهر بنوشی و مسموم شوی.
ولی نه آن غربت دردناکی که برایت درست کرده اند و نه آن زهری که به تو داده اند، هیچ کدام نتوانست، امتداد خط سبز تو را که بر صحیفه هستی کشیده ای، پاک کنند. گرچه زمین، حوصله بزرگی تو را نداشت و ظرف روزگار، گنجایش حضور دریا گونه ات را؛ سربردار و ببین عاشقان پاک باخته ات را که دل هاشان، تنها با رسیدن به دریا، آرام می گیرد. کدام جان است که تو را بشناسد و اینک در هوای کاظمین تو نسوزد؟!
از مروه دل تا صفای کاظمین
امام جواد آن شه ملک جود که بُد عالم علم غیب و شهود
دلش منبع فیض پروردگار جلال و کمال از رخش آشکار
ز تقوا تقی بود آن نور پاک ز بخشش جواد آن مه تابناک
عزم پرواز
به باغ بی نشاطشان نخواهم رفت و از انگورهای رازقی نخواهم چید.
آه باران، ای بخشایش مهربان! تو برای درمان تشنگی ما آمده بودی و زمین این چنین تو را زخمی و دردآلود، در تن سیاه خود پنهان کرد.
غمی از این وسیع تر که این گونه کوتاه می مانی و خاموش می شوی؟!
ای جواب معماهای حل نشده! برگرد و گره های کور را با دستان نورانی ات باز کن. عزم پرواز داری؟
پرنده دلتنگ! تا بال بگشایی، زمین در قفس نادانی اش غرق می شود. اما برو؛ اینجا هر چه چراغ را می شکنند و هر چه شمع را خاموش می کنند و نغمه های آزادگی را سنگ می زنند.
روحت چه مشتاق، عروج می کند و
«غمی چو کوه به جانم فرود می آمد
غمی که آتش آن مغز استخوان می خورد».
دشمنی با آفتاب
کجا شکسته اند قامت رعنای نهال روشنایی را؟
این بار، بغداد چه دشمنی با آفتاب ولایت داشت که غروب را با انگشتان پلید ام فضل که از اندیشه آلوده معتصم تغذیه می کردند، در برابر خورشید کشید؟!
دانه های سمی انگور رازقی، تمام زندگی ات را به آتش می کشند ام فضل!
اندوه بی نهایت تو را پایانی نیست و این جنایت، راه برگشتی به نام پشیمانی ندارد؛ مگر نشنیدی چه فرمود:
ما بُکائکِ؟
«وَاللّهِ لَیَضرِبَنَّکِ اللّهُ بِفَقرٍ لاینجَبر و…».