بامداد شهادت

سپيده دم به خاكسترى مى ماند كه باد، آن را در چشم پاشيده باشد و فرات همچون مارى خروشان در حركت است و قبايلى كه شب را در رؤ ياى غارت سپرى كرده اند، بيدار مى شوند. از دور با چشمانى چون پلنگ به سمت اردوگاه حسينى مى نگرند.
صداهاى فراوانى در هم مى آميزد. هف هف شتران … و شيهه اسبان … و صداى شمشيرها و نيزه هاى آماده جنگ و گريه ها…
و حُرّ كه راه را بر كاروان بسته و آن را به سرزمين مرگ كشانده بود، اكنون سراسيمه ايستاده و به گردانهاى انبوه مى نگرد… به آنانى كه آمده اند تا نواده رسول خدا را بكشند. هرگز به ذهن او خطور نكرده بود كه كوفه به قصد كشتن ((مُنجى )) تا اين حد سقوط كرده باشد.
ادامه »