21
فروردین

از همه غم و غصّه ها راحت شدم

شب نوزدهم سال چهلم هجری فرا می رسد، صدای اذان به گوش می رسد، مردم برای خواندن نماز به مسجد کوفه می آیند.

آنجا را نگاه کن! ابن ملجم هم در صف دوّم ایستاده است. خدای من! نکند او می خواهد نقشه خود را عملی کند؟ اگر او بخواهد از جای خود حرکت کند، مگر یاران علی(علیه السلام) می گذارند او دست به شمشیر ببرد؟ درست است که علی(علیه السلام) غریب است، امّا هنوز در کوفه گروهی هستند که به ولایت او وفادار هستند. تا زمانی که افرادی مثل میثم هستند، ابن ملجم نمی تواند کاری بکند. خود ابن ملجم هم می داند که هرگز در هنگام نماز جماعت نمی تواند نقشه خود را عملی کند.

علی(علیه السلام) در محراب می ایستد و نماز مغرب را می خواند، مسجد پر از جمعیّت است، این مردم نماز علی(علیه السلام) را قبول دارند، امّا مشکل این است که جهاد در راه علی(علیه السلام) را قبول ندارند، آری! هزاران نفر برای نماز می آیند چون نماز خواندن هیچ ترس و اضطرابی ندارد، این جهاد و جنگ است که برای آن باید از جان بگذری، مرد می خواهد که بتواند از جان خود بگذرد، مشکل این است که کوفه پر از نامرد شده است!!

امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبی که درهای آسمان به روی همه باز است و خدا گناه گنهکاران را می بخشد.  در این ایّام، عدّه ای از مردم در مسجد اعتکاف کرده اند. در میان آنان، ابن ملجم و دوست او؛ شبیب به چشم می خورند، آنها اعتکاف را بهانه کرده اند تا بتوانند سه روز به راحتی در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند.

اکنون علی(علیه السلام) به سوی خانه اُم کُلثوم می رود، هر شب علی(علیه السلام)، مهمان یکی از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم کُلثوم است. او برای پدر سفره افطاری انداخته است.

اُم کُلثوم پشت درِ خانه ایستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتی پدر می آید.

خیلی خوش آمدی پدر!

اُم کُلثوم با خود می گوید چقدر خوب است که پدر زود افطار کند، او روزه بوده است. خدا کند سفره مرا بپسندد.

علی(علیه السلام) نگاهی به سفره می کند، سرش را تکان می دهد و با چشمان اشک آلود به دخترش می گوید:

– دخترم! باور نمی کردم که مرا چنین ناراحت کنی!

– پدر جان! مگر چه شده است؟

– تا به حال کی دیده ای که من بر سر سفره ای بنشینم که در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمی کنم تا تو یکی از این خورشت ها را برداری!

همسفرم! با تو هستم! کجایی؟ به چه نگاه می کنی؟

فهمیدم به سفره خیره شده ای. سفره ای که علی(علیه السلام) کنار آن نشسته است. تو یک قرص نان، یک ظرف شیر و مقداری نمک می بینی. پس آن دو نوع خورشت کجاست؟

منظور علی(علیه السلام) از دو نوع خورشت، شیر و نمک است. اکنون اُم کُلثوم یا باید شیر را بردارد یا نمک را.

او به خوبی می داند که نمک را نمی تواند بردارد، او شیر را از سر سفره برمی دارد و اکنون علی(علیه السلام) مشغول افطار می شود.

و تو هنوز هم مات و مبهوت هستی!

خدای من! این علی(علیه السلام) کیست؟ تو فقط خودت او را می شناسی و بس!

او حاکم عراق و حجاز و یمن و مصر و ایران است، هزاران سکّه طلا به خزانه حکومت او می آید، امّا او این گونه زندگی می کند، هرگز بر سر سفره ای که هم شیر و هم نمک باشد نمی نشیند.
اگر علی(علیه السلام) این است، اگر عدالت این است، پس بقیّه چه می گویند؟

مولای من! بعد از مدّت ها که مهمان دختر خود شدی، چه اشکالی داشت که شیر بر سر سفره تو می بود؟ کافی بود از آن نخوری، امّا کاش با او این گونه سخن نمی گفتی. من می ترسم که دل اُم کُلثوم شکسته باشد.

در کجای دنیا، نمک را جزو خورشت حساب می کنند؟

مولای من! کسانی بعد از تو می آیند که ادّعای عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده ها نوع غذای چرب و نرم چیده شده است.

روزی که مأمون عباسی، خلیفه مسلمانان گردد، روزانه شش هزار سکّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با این حال، به دروغ، خود را شیعه تو خواهد نامید!

آری! تو هرگز نمی خواهی دل دختر خودت را بشکنی، تو می خواهی دروغگوهایی را رسوا کنی که عدالت شعار آنها خواهد بود!

تو پیام خود را برای همه تاریخ می گویی. به خدا قسم هیچ گاه این سخن تو با اُم کُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذایی به غیر از نان جو نمی خوری مبادا که کسی در حکومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشی.

بشریّت دیگر هرگز مثل تو را نخواهد دید!

امشب خواب به چشم علی(علیه السلام) نمی آید، او گاهی نماز می خواند و گاهی دعا می کند و با خدای خویش راز و نیاز می کند. گاه از اتاق خود بیرون می رود و به آسمان نگاه می کند و می گوید: «به خدا قسم امشب همان شبی است که به من وعده داده شده است».

او سوره «یس» را می خواند، ذکر «لا حَوْلَ و لا قُوَّهَ إلاّ بِاللّه» را زیاد می گوید. دست به آسمان می گیرد و می گوید: «بار خدایا! دیدار خودت را برایم مبارک گردان».

اُم کُلثوم این سخن پدر را می شنود و نگران می شود، به یاد سخنان چند روز قبل پدر می افتد، آن شب که پدر برای آنان خواب خود را تعریف کرد. خوابی که حکایت از پرواز پدر به اوج آسمان ها می کرد.

– پدر جان! چه شده است؟ چرا این گونه بی تاب هستید و منتظر؟

– دختر عزیزم! به زودی سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به دیدار خدا خواهم رفت.

صدای گریه اُم کُلثوم بلند می شود، او چگونه باور کند که به همین زودی پدر، از پیش او خواهد رفت؟

– گریه نکن، دخترم! این وعده ای است که پیامبر به من داده است، من نزد او می روم.

– داغ شما برای ما بسیار سخت خواهد بود.

مولای من! امشب، نگاهت به آسمان خیره مانده است و خاطرات سال های دور برایت زنده می شود…

وقتی که نوجوانی بیش نبودی به خانه پیامبر می رفتی، پیامبر چقدر تو را دوست می داشت، تو اوّل کسی بودی که به او ایمان آوردی.

شبی در بستر پیامبر خوابیدی تا او بتواند به سوی مدینه هجرت کند، آن شب چه شب خطرناکی بود! چهل جنگجو آماده بودند که صبح طلوع کند تا به خانه پیامبر هجوم برند، آن شب فداکاری تو باعث شد پیامبر بتواند به سلامت از مکّه برود.

به یاد روزهای مدینه می افتی، روزی که داماد پیامبر شدی و همسر فاطمه(علیها السلام). فاطمه(علیها السلام) مایه آرامش تو بود و بهترین هدیه خدا برای تو.

در همه جنگ ها تو یار و یاور پیامبر بودی و اگر شجاعت و مردانگی تو نبود از پیروزی هم خبری نبود.

در روز غدیر هم پیامبر تو را بر روی دست گرفت و ولایت تو را به مردم معرّفی کرد.روزها چقدر سریع گذشتند تا این که پیامبر در بستر بیماری قرار گرفت. او تو را طلبید و به تو خبر داد که بعد از او مردم با تو چه خواهند کرد. او از تو خواست تا بر همه سختی ها و بلاها صبر کنی.

پیامبر از دنیا رفت و روزهای سیاه شروع شد، فقط هفت روز از وفات پیامبر بیشتر نگذشته بود که تو صدای عُمر (خلیفه دوّم) را شنیدی. او از داخل کوچه فریاد می زد: «ای علی ! در را باز کن و از خانه خارج شو و با ابوبکر بیعت کن ، به خدا قسم ، اگر این کار را نکنی تو را می کشم و خانه ات را به آتش می کشم» .و تو باید صبر می کردی، این دستور رسول خدا بود، یکی فریاد زد: «بروید هیزم بیاورید تا این خانه را آتش بزنم» .

فریاد عُمر بار دیگر بلند شد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید» .آتش زبانه می کشید، دشمن به جوانانی که در کوچه بودند گفته بود که اهل این خانه مرتدّ و از دین خدا خارج شده اند و برای حفظ اسلام باید آنها را سوزاند.

آقای من! چه روزهای سختی بر تو گذشته است، یاد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم می کند.

تو به یاد آن لحظه ای می افتی که فاطمه(علیها السلام) پشت در ایستاده بود، تو آن روز هیچ یار و یاوری نداشتی. فقط فاطمه(علیها السلام) با تو بود، عمر می دانست که فاطمه(علیها السلام) پشت در است، صبر کرد تا در، نیم سوخته شد ، سپس لگد محکمی به در کوبید.فاطمه تو بین در و دیوار قرار گرفت ، آخر چرا؟ مگر پیامبر نفرموده بود که فاطمه(علیها السلام) پاره تن من است؟

آن روز تو صدای ناله فاطمه(علیها السلام) را شنیدی. چگونه می توانی آن را فراموش کنی؟

آن نامردها برای چند روز حکومت دنیا چه کردند! به یاد می آوری وقتی که ریسمان سیاهی به گردنت انداختند و تو را به سوی مسجد بردند تا با ابوبکر بیعت کنی؟هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه(علیها السلام) مبتلا شدی، دیگر کسی نبود تا در پناه او آرام بگیری، برای همین به بیابان پناه بردی و با چاه درد دل کردی…

مولای من!

چه سال های سختی بر تو گذشت، بیست و پنج سال صبر کردی تا اینکه مردم به دورت جمع شدند و با تو بیعت کردند، تو آن روز به کوفه آمدی تا در اینجا بتوانی راحت تر به امور مسلمانان رسیدگی کنی. خیلی از آنان بر پیمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت کردند. مردم کوفه، لیاقت داشتنِ رهبری مانند تو را نداشتند، آنها کاری کردند که تو مرگ خود را از خدا طلبیدی…

خدا کند دعای تو مستجاب نشود، اگر تو بروی همه یتیمان کوفه تنها و غریب خواهند شد. اگر تو بروی…

نیمه شب فرا رسیده و اُم کُلثوم هنوز بیدار است. اکنون پدر او را صدا می زند:

– دخترم! من می خواهم کمی بخوابم، ساعتی دیگر مرا از خواب بیدار کن!

– به چشم! پدر جان!

ساعتی می گذرد، اُم کُلثوم برای بیدار کردن پدر می آید، علی(علیه السلام) از خواب بیدار می شود، از ظرف آبی که دخترش آورده است، وضو می گیرد، عبا بر دوش می اندازد و عمّامه خود بر سر می گیرد تا به مسجد کوفه برود.

اُم کُلثوم، حسّ غریبی را تجربه می کند، نمی داند چرا این قدر دلشوره دارد، رو به پدر می کند و می گوید: پدر جان! کاش امشب به مسجد نمی رفتید و در خانه نماز می خواندید!

پدر به او نگاهی می کند، لبخندی می زند و به او می فهماند که باید برود.

اکنون علی(علیه السلام) وارد حیاط خانه می شود و می خواهد به سمت درِ خانه برود که فریادِ مرغابی هایی که در خانه اُم کُلثوم هستند، بلند می شود.

چرا این مرغابی ها، این وقت شب، این قدر سر و صدا می کنند؟ چه شده است؟

امام لحظه ای می ایستد، نگاهی به مرغابی ها می کند و می گوید: «مصیبتی در پیش است که این مرغابی ها این گونه نوحه می کنند».

این سخن علی(علیه السلام) چه پیامی دارد؟ آیا مصیبت بزرگی در پیش است که حتی پرندگان هم در آن نوحه خواهند خواند؟

منبع:سکوت آفتاب/مهدی خدامیان آرانی


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...