25
مرداد

قصه49

گفتگوى نمرود با آزر و مادر ابراهيم عليه‏السلام‏

روايت شده: به نمرود گفته شد، ابراهيم پسر آزر، بت‏ها را شكسته است، نمرود آزر را طلبيد و به او گفت: به من خيانت كردى و وجود اين پسر (ابراهيم) را از من پوشاندى.

آزر گفت: پادشاها! من تقصيرى ندارم، مادرش او را پوشانده و نگهدارى كرده است و او مدعى است كه استدلال و حجت دارد.

نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندى كه با خدايان ما چنين كرد؟!

مادر گفت: اى شاه! من ديدم تو رعيت و ملت خودت را مى‏كشى و نسل آن‏ها به خطر مى‏افتد، با خود گفتم اين پسر را براى حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگونى سلطنت تو به دست او است) او را تحويل مى‏دهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براى ما يك نفر پسر باقى بماند، اينك كه براى تو ثابت شده است كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كار مى‏كنى انجام بده.

نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بت‏ها سخن گفت، هنگامى كه ابراهيم عليه‏السلام گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است. نمرود به جاى اين كه استدلال نيرومند ابراهيم عليه‏السلام را بپذيرد، درباره مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را يارى كنيد.(206)

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin
25
مرداد

قصه48

گفتگوى ابراهيم عليه‏السلام با آزر

آزر عموى ابراهيم عليه‏السلام بود، ولى ابراهيم به خاطر سرپرستى آزر، او را پدر مى‏ناميد، ابراهيم عليه‏السلام تصميم گرفت نخست آزر را به خدا پرستى دعوت كند، از اين رو با آزر به گفتگو پرداخت، زيرا آزر بت پرست معروف و بت‏ساز بود، اگر او هدايت مى‏شد، بسيارى به پيروى از او دست از بت‏پرستى مى‏كشيدند.

گفتگوى ابراهيم با آزر، داراى چندين مرحله است، در آغاز با نرمش، استدلال، و در مراحل بعد با تندى با او برخورد كرد. آيات قرآن بيانگر اين مراحل است. در آيات قرآن چنين آمده: ابراهيم خطاب به آزر گفت:

اى بابا! چرا چيزى را مى‏پرستى كه نه مى‏شنود و نه مى‏بيند، و نه هيچ مشكلى را از تو حل مى‏كند؟!

اى بابا! دانشى براى من آمده كه براى تو نيامده است، بنابراين از من پيروى كن تا تو را به راه راست هدايت كنم.

اى بابا! شيطان را پرستش مكن كه شيطان نسبت به خداى رحمان، عصيانگر است.

اى بابا! من از اين مى‏ترسم كه از سوى خداوند رحمان عذابى به تو رسد و در نتيجه از دوستان شيطان باشى.

ولى آزر در برابر دعوت مهرانگيز و منطقى ابراهيم، عصبانى شد و او را تهديد به سنگسار كرد، و به او چنين گفت:

اى ابراهيم! آيا تو از معبودهاى من (بت‏ها) روى‏گردان هستى، اگر از اين كار دست برندارى، تو را سنگسار خواهم كرد، اكنون براى مدّتى طولانى از من دور شو!

ابراهيم عليه‏السلام از تهديد آزر نترسيد، در عين حال مرحله ملايمت و نرمش را رعايت كرد تا بلكه عاطفه آزر را تحريك كرده و به نفع خود جذب كند، به آزر رو كرد و گفت:

سلام بر تو، من به زودى از پروردگارم برايت تقاضاى عفو مى‏كنم، چرا كه او همواره نسبت به من مهربان بوده است و از شما، و آنچه غير خدا مى‏خوانيد، كناره‏گيرى مى‏كنم و پروردگارم را مى‏خوانم و اميد آن را دارم كه در خواندن پروردگارم، بى‏پاسخ نمانم.(195)

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin
25
مرداد

قصه47

ورود ابراهيم به شهر بابِل‏

ابراهيم عليه‏السلام پس از خروج غار و سير و سياحت و تكميل خداشناسى و معادشناسى، در حالى كه نوجوان بود وارد شهر بابل پايتخت نمرود گرديد. شهرى كه غرق در فساد بود، و مردم آن از نظر معنوى در حد صفر بودند و عقايد خرافى مانند: بت‏پرستى، نمرودپرستى و انواع خرافات ديگر در ميانشان رواج داشت.

ابراهيم طبق معمول نخست به خانه مادرش رفت، پدرش مدتها قبل از دنيا رفته بود، به عمويش كه سرپرستش بود و نامش آزر بود، پدر مى‏گفت. ابراهيم دعوتش را از آزر شروع كرد.

ابراهيم عليه‏السلام ديد آزر نه تنها از بت پرستان سرشناس است بلكه از بت‏سازان معروف نيز مى‏باشد و با سلطنت نمرود ارتباط نزديك دارد، و از آن جا كه گفته‏اند عدو شود سبب خير گر خدا خواهد ابراهيم عليه‏السلام در خانه آزر، كمتر مورد سوء ظن واقع مى‏شد.

طبق بعضى از روايات كه از امام صادق عليه‏السلام نقل شده: ابراهيم عليه‏السلام همراه مادرش وارد شهر شدند و با هم به خانه مادرش رفت، در آن جا براى اولين بار نگاه آزر به چهره ابراهيم عليه‏السلام افتاد، آزر كه از اين حادثه نگران به نظر مى‏رسيد شتاب‏زده به مادر ابراهيم گفت: اين شخص كيست كه در سلطنت شاه (نمرود) باقى مانده است؟ با اين كه به فرمان شاه، پسران را مى‏كشتند، چرا اين شخص زنده مانده است؟!

مادر براى جلب عواطف آزر گفت: اين پسر تو است، در فلان وقت هنگامى كه از شهر بيرون رفته بودم، متولد شده است.

آزر گفت: واى بر تو اگر شاه از اين ماجرا با خبر شود، ما را از مقامى كه در پيشگاهش داريم عزل مى‏كند.

مادر گفت: اگر شاه با خبر نشد كه زيانى به تو نخواهد رسيد، و اگر با خبر شد من جواب او را خواهم داد، به طورى كه به مقام تو آسيب نرسد، بگذار اين پسر باقى بماند و براى ما به عنوان پسر باشد.(194)

به اين ترتيب ابراهيم در پناه آزر، حفظ گرديد، چنان كه خداوند موسى عليه‏السلام را در دامن فرعون حفظ كرد.

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin
25
مرداد

قصه46

معادشناسى ابراهيم‏

ابراهيم عليه‏السلام پس از بيرون آمدن از درون غار و سير و سياحت در صحرا و بيابان، پس از تكميل خداشناسى، همچنان به سير و تفكر خود ادامه مى‏داد تا به دريا رسيد، او با كنجكاوى عميق به دريا و امواج دريا مى‏نگريست، ناگاه لاشه حيوان مرده‏اى نظرش را جلب كرد، ديد حيوانات دريايى و پرندگان بيرون به پيكر آن حيوان حمله مى‏كنند و گوشت او را مى‏خورند، طولى نكشيد كه همه پيكر او را خوردند، اين حادثه عجيب ناخودآگاه ابراهيم را به اين فكر فروبرد كه: اگر تمام پيكر اين حيوان مرده، (هر جزيى از آن) جزء بدن چندين رقم حيوان دريايى و صحرايى شد، در روز قيامت چگونه تكه‏هاى بدن او در كنار همه جمع شده و زنده مى‏گردد؟!

البته ابراهيم عليه‏السلام به زنده شدن مردگان در قيامت، يقين داشت، ولى مى‏خواست بر يقينش بيفزايد، از اين رو دست به سوى آسمان بلند كرد و گفت: خدايا به من بنمايان كه چگونه چنين مردگانى را زنده مى‏كنى؟!

خداوند به ابراهيم عليه‏السلام فرمود: مگر تو به روز قيامت ايمان نياورده‏اى؟!

ابراهيم عرض كرد: آرى، ايمان آورده‏ام ولى مى‏خواهم دلم سرشار از ايمان گردد.

خداوند به ابراهيم عليه‏السلام فرمود: چهار پرنده را برگير و سر آن‏ها را ببر و سپس گوشت آن‏ها را بكوب و مخلوط و ممزوج كن، آن گاه گوشت به هم آميخته را به ده قسمت تقسيم كن و هر قسمت آن را بر سر كوهى بگذار و سپس در جايى بنشين و آن‏ها را به اذن خدا به سوى خود بخوان.

ابراهيم عليه‏السلام چهار پرنده را (كه طبق بعضى از روايات عبارت بودند از: خروس، طاووس، اردك و كركس، يا كلاغ) گرفت و آن‏ها را ذبح كرد و گوشت آن‏ها را در هم آميخت و با هاوَن كوبيد و سپس ده قسمت كرد و هر قسمتى را روى كوهى نهاد. آن گاه كمى دورتر رفت و در حالى كه منقارهاى آن چهار پرنده در دستش بود در جايى نشست و صدا زد: اى پرندگان! به اذن خدا زنده شويد و به نزد من پرواز كنيد.))

در همان لحظه گوشتهاى مخلوط شده پرندگان از هم جدا شدند، و به صورت چهار پرنده در آمدند و روح در آن‏ها دميده شد و به سوى ابراهيم عليه‏السلام پريدند و به او پيوستند.(189)

حضرت رضا عليه‏السلام در ضمن گفتارى فرمود: پس از آن كه آن چهار پرنده، زنده شده و به منقارهاى خود پيوستند، به پرواز در آمدند و سپس نزد ابراهيم عليه‏السلام آمده از آب و دانه‏هاى گندم كه در آن جا بود نوشيدند و برچيده و خوردند و گفتند: اى پيامبر خدا! خدا تو را زنده بدارد كه ما را زنده كردى.

ابراهيم عليه‏السلام فرمود: بلكه خداوند زنده مى‏كند و مى‏ميراند و او بر هر چيزى قادر و تواناست.(190)

به اين ترتيب ابراهيم عليه‏السلام با چشم خود، صحنه معاد و زنده شدن مردگان را مشاهده كرد، و سخن قلبش را به زبان آورد: آرى، خداوند بر هر چيزى قادر و تواناست، خدايى كه هم بر ذره‏هاى پراكنده مردگان آگاه است و هم مى‏تواند آن‏ها را جمع نموده و به صورت نخستينشان زنده كند.

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin
25
مرداد

مشكات الانوار48

بسم الله الرحمن الرحیم

                            سـلام بـر حـضـرت آدم بـرگزیده خـدا

اَلـسَّلامُ عَـلى آدَمَ صَـفْوَةِ اللّه ِ،

                          سلام بر حضرت نوح پیامبر خدا

اَلسَّلامُ عَلى نوُح نَبِىِّ اللّه ِ ،

                         سلام بر حضرت ابراهیم دوست خدا

اَلسَّلامُ عَلى ا ِبْراهیمَ خَلیل ِ اللّه ِ،

                        سلام بر حضرت موسى هم صحبت خدا

اَلسَّلامُ عَلى موُسى کَلیم ِاللّه ِ ،

                            سلام بر حضرت عیسى روح الله

اَلسَّلامُ عَلى عیسى روُح ِ اللّه ِ،

                             سلام بر تو اى رسول خدا

صفحات: 1· 2


free b2evolution skin