آگاهى فوق العاده و داورى عجيب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
جوانى نزد عمر آمد و ادعا كرد كه پدرش در شهر كوفه از دنيا رفته است و او آن موقع طفلى شير خوار در مدينه بوده است و اكنون ارث پدر را مطالبه مى كرد، عمر فريادى بر سر او كشيد و او را دور كرد.
جوان به دادخواهى برخواست و از حضرت على عليه السلام دادرسى نمود، حضرت فرمود: او را به مسجد جامع بياوريد تا جريان را روشن كنم ، جوان را آوردند و حضرت جريان را از او پرسيد و او داستان را گفت .
حضرت فرمود: من اكنون قضاوتى مى كنم در ميان شما كه خداوند بر فراز هفت آسمان داورى نموده و هيچ كس اين گونه داورى نكند مگر آنكه خداوند او را براى دانش خويش پسنديده باشد.
آنگاه فرمان داد تا ابزارى همانند بيل آورده سپس فرمود: برويم نزد قبر پدر اين بچه ، همگى حركت كردند، حضرت فرمود: قبر را حفر كنيد و يكى از استخوانهاى سينه او را درآوريد، آن استخوان را به دست جوان داد و فرمود: آن را بو كن ، همينكه جوان آن را بوئيد، خون از بينى او روان شد، حضرت فرمود: اين جوان فرزند اوست !
عمر گفت : به خاطر جريان خون ، مال را به او تحويل مى دهى ؟ حضرت فرمود او از تو و همه مردم به مال سزاوارتر است .
سپس به حاضرين فرمود: شما نيز اين استخوان را بو كنيد، همگى بو كردند، از بينى هيچكدام خونى نيامد، آنگاه حضرت به جوان فرمود:
تا دوباره استخوان را بو كند، همينكه بو كرد دوباره خون بسيارى از او جارى شد، حضرت فرمود: اين مرد پدر اوست و مال را به او تحويل داد سپس فرمود: به خدا سوگند من دروغ نگفتم و به من نيز دروغ نگفته اند
نام كتاب : پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام
مؤ لف : سيد محمد نجفى يزدى