دو كار بسيار مهمّ ؟!
امّ سلمه همسر رسول خدا صلوات اللّه عليه حكايت كند:
در آن روزهائى كه حضرت ، در بستر مرض و آن ناراحتى كه سبب فوت و شهادت حضرتش شد، به بعضى از اطرافيان خود فرمود:
دوست مرا بگوئيد بيايد، عايشه شخصى را به دنبال پدرش ابوبكر فرستاد و چون او وارد شد حضرت رسول صورت خود را از او برگرداند و اظهار داشت
دوست مرا بگوئيد بيايد، پس حفصه شخصى را به دنبال پدرش عمر فرستاد و چون عمر وارد شد، نيز حضرت صورت خود را برگرداند و فرمود:
دوست مرا بگوئيد بيايد، در اين هنگام فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، شوهرش علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به حضور پدرش فرستاد؛ چون علىّ عليه السّلام وارد شد حضرت از جاى برخواست و از ورود علىّ عليه السلام تجليل نمود و او را در بغل گرفته و به سينه خود چسبانيد.
پس از آن علىّ عليه السلام اظهار داشت : پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله هزار حديثِ علمى به من تعليم نمود كه از هر يك از آن ها هزار رشته ديگر باز مى شود تا جائى كه من و پيامبر عرق كرديم و عرق آن حضرت بر من و عرق من بر آن حضرت جارى گشت .(31) هچنين شاذان قمّى در كتاب خود آورده است :
روزى پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و آله ، در جمع اصحاب خود نشسته بود كه ناگهان شخصى از طايفه بنى تميم به نام مالك بن نويره به حضور ايشان وارد شد و به آن حضرت خطاب كرد و اظهار داشت : ايمان و مبانى اسلام را به من تعليم فرما تا با عمل به آن رستگار گردم .
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، فرمود: بايد شهادت دهى بر اين كه خدائى جز خداى يكتا نيست و او شريكى ندارد، همچنين گواهى دهى كه من محمّد رسول خدا هستم ، ديگر آن كه روزى پنج مرتبه نماز بخوانى و ماه رمضان را روزه بگيرى و زكات و خمس اموالت را بپردازى و حجّ خانه خدا انجام دهى ، ضمناً در مجموع ولايت و امامت جانشين مرا كه علىّ بن ابى طالب و يازده فرزندش مى باشند بپذيرى .
و احكام و دستورات اسلام را مورد عمل قرار دهى و موارد حلال و حرام را رعايت نمائى و حقّ كسى را ضايع و پايمال نكنى .
حضرت پس از آن كه بسيارى از ديگر احكام و حقوق فردى و اجتماعى را برشمرد و تذكراتى را بيان نمود، مالك بن نويره عرضه داشت : يا رسول اللّه ! من خيلى فراموش كار هستم ، تقاضامندم يك مرتبه ديگر آن ها را تكرار فرما، حضرت هم قبول نمود و آنچه را فرموده بود بازگو نمود.
و چون مالك بن نُوَيره خواست از محضر مبارك رسول خدا خارج شود، حضرت فرمود: هر كس بخواهد يكى از مردان بهشتى را ببيند، به اين شخص نگاه كند.
ابوبكر و عمر كه در آن مجلس حضور داشتند بلند شدند و با سرعت به دنبال مالك حركت كردند؛ وقتى به او رسيدند، گفتند: رسول خدا فرمود: تو اهل بهشت هستى ، اينك از تو تقاضامنديم از درگاه خداوند براى ما استغفار و طلب آمرزش نما.
مالك گفت : رحمت و آمرزش خداوند شامل شما نگردد، چون رسول خدا را كه صاحب شفاعت و مقرّب الهى است رها كرده ايد و به من پناه آورده ايد.
لذا ابوبكر و عمر با ناراحتى برگشتند و پيش از آن كه حرفى بزنند، حضرت تبسّمى نمود و فرمود: به راستى سخن حقّ تلخ است .(32
چهل داستان چهل حديث عبدالله صالحي