قاصدك14
آرزویی که بر دل مادر ماند …
بعد از هفتم موسی، در خواب دو دانه شمع بزرگ را دیدم که روشن است، گفتم این چیست دیگر؟ یک دفعه از شمع صدایی شنیدم که گفت: یکی حسین هست و دیگری حسن. بعد بیدار شدم و برای تعبیر خواب نزد روحانی رفتم و خواب را برای او تعریف کردم، گفت…
«بسم الله الرحمن الرحیم»
مادر گرانقدر شهیدان علی رضا و موسی رمضانپور از ساری روایت میکند: وقتی موسی به شهادت رسید، علیرضا میگفت الان اسلحه برادرم به زمین افتاده و من باید اسلحه موسی را از زمین بردارم. موسی همیشه و بارها به من تاکید میکرد که مادرم تا وقتی علیرضا مدرکش را نگرفت، اجازه جبهه به او نده. علیرضا هم شب ها به مزار موسی میرفت و روی قبرش دراز می کشید و با موسی درد ودل میکرد و میگفت:برادر جان به خواب مادر برو تا راضی شود که من اعزام بشوم.
علیرضا یک روز پیش من آمد و گفت:مادر جان، اگر من با ماشین و یا با موتور تصادف کنم،شکایت تو را در محضر حضرت زهرا (س) میکنم.من هم ترسیدم و به او اجازه دادم. بعد از هفتم موسی، کمی خسته بودم و استراحت کرده و خوابیدم که در خواب دو دانه شمع بزرگ را دیدم که روشن است، گفتم این چیست دیگر؟ یک دفعه از شمع صدایی شنیدم که گفت: یکی حسین هست و دیگری حسن. بعد بیدار شدم و برای تعبیر خواب نزد روحانی رفتم و خواب را برای او تعریف کردم که ایشان فرمودند: اگر پسر دیگری داری به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
یک روز به موسی گفتم: باید ازدواج کنی. گفت:نه! می خوای منو مثل شهید علیپور،داماد 40 روزه کنی. تازه؛من اگه الان برم و اتفاقی برام بیفته یک نفرم، تو کم تر ناراحتی میکنی. هروقت جنگ تموم شد با هم می ریم خواستگاری. از جوابش ناراحت شدم و گفتم: من هم مادرم! آرزو دارم!
وقتی دید ناراحت شدم،گفت: باشه! این دفعه که رفتم، تو یه دختر خوب و مومن رو انتخاب کن، اگه برگشتم ازدواج می کنم. خیلی خوشحال شدم و زود موضوع را با خواهرش در میان گذاشتم. او هم قبل از این که موسی برود، یکی از دوستانش را پیشنهاد کرد. خود موسی رفت تحقیق کرد. بعد از تحقیق گفت:خانواده ی خوب و مومنی هستن، مشکلی نیست.وقتی از جبهه اومدم، عروسی میکنم. رفت و دیگر برنگشت….