حديث84
سخنان واحاديث چهارده معصوم
احادیث
امام حسین (علیه السلام):
حالا که باید بگذاریم و بگذریم ، چرا توشه ای برنداریم؟
سخنان واحاديث چهارده معصوم
احادیث
امام حسین (علیه السلام):
حالا که باید بگذاریم و بگذریم ، چرا توشه ای برنداریم؟
درباره امام زمان حضرت مهدی عجل الله فرجه الشريف
تمام راه ظهور تو با گنه بستم/ دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم.
كسي به فكر شما نيست راست مي گويم/ دعا براي تو بازيست راست مي گويم.
اگرچه شهر براي شما چراغان است/ براي كشتن تو نيزه هم فراوان است.
تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم
كسي به فكر شما نيست راست مي گويم
دعا براي تو بازيست راست مي گويم
اگرچه شهر براي شما چراغان است
براي كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور مي ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور مي ترسم
من از سياهي شب هاي تار مي گويم
من از خزان شدن اين بهار مي گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسي كه با تو بماند به جانت آقا نيست
براي آمدن اين جمعه هم مهيّا نيست
(سیدامیرحسین میرحسینی)
دوری از علایق دنیوی
مادامیکه انسان در بیت نفس است و بسته به تعلقات نفسانی است نمی تواند توجه به مقام اقدس پروردگار پیدا کند و جمیع مکاشفات به روی او بسته است. اگر به زن و بچه محبت داری خوب است ولی علاقه نباید به آنها پیدا کنی. این علاقه، علاقه دنیوی است
آیت الله عبدالکریم حق شناس
برادران عزیزم! قبل از هر چیز لازم است توبه نماییم با شرایط لازم:
شب جمعه ـ یا روز شنبه ـ نماز توبه بخوانید ـ سپس ملازم باشید به مراقبه صغری وکبری و محاسبه و معاقبه نفس به انچه که شایسته و لازم است. سپس به دلهایتان توجه نمایید و مرضهایی که در اثر گناه است مداوا کنید و به وسیله استغفار ، عیبهای بزرگ تان را کوچک و کم نمایید.
آیت الله قاضی
خانوم….شماره بدم؟
خانوووووووم… شــماره بدم؟
خانوم برسونمت؟
ميشه چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه میشنید!
بیچــاره اصلاً اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش میداد.
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیاش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید میخواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی میگفت انگار! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمیکرد…!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمیکرد!
احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه میکند! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
جام نيوز