لب هام خشک شده بود
خاطره از شهید حاج حسین خرازی
نشسته بودم روی خاک ریز . با دوربین آن طرف را می پاییدم . بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. – آدم حسابی . بذار نفس تازه کنم . گلوم خشک شد آخه . گلویم ، دهانم ، لب هام خشک شده بود . آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین . دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین . به نظرم گالن های آب بود. بقیه اش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.
همه در جستجوی شهادت!
همه در جستجوی شهادت!
خدایا!
این قطار قدیمی در بستر موازی کدام تکرار خواهد ایستاد … نکند توقف و ماندن ما بهانهای برای سوار شدن بر قطار تکرارها شود و ما غافل از شهدا فقط تصویر آنها را قاب و طرح جادهها ببینیم. چقدر فاصله افتاده بین ما و خرمشهر…
اما نه! انگار همین دیروز بود که نخلها هم، آهنگ رفتن داشتند و لحظههای پر از دوست داشتن در تمام زمان جاری بود و همه در جستجوی شهادت!
رفاقت بود و رفاقت و رقابت معنا نداشت…
خدایا! چگونه میتوان این همه عظمت را فراموش کرد که تاریخ در برابر آن سر تعظیم فرود آورده است.
نمیتوانم از سربازی نگویم که زمان را با سرعت نگاهش میکاوید، آخر صدای کودکی از زیر آوار به گوش میرسید و آنسوتر … خمپاره بود و آتش!
سرباز نیز در کمین لحظهای برای نجات! زمان را جستجو میکرد و لحظهای از کودک چشم بر نمیداشت … مگر باران وقت باریدنش بود!
خدایا! حال چگونه میتوان از جلال و شکوه شبهای “مسجدجامع” نگفت و دم نیاورد. چگونه میتوان در برابر بزرگی مردان و زنان این سرزمین سکوت کرد و هیچ نگفت! مگر میشود؟ چگونه میتوان در قطار قدیمی تکرار در خطوط موازی ماندن و رفتن، در جا زد و در برابر مردمی که به زیبایی ایستادند، ساکت ماند!
خدایا! به من ارزانی دار آن توانی را که بتوانم جاری کنم آنچه را که گذشت.
اکنون صدای نیایشهای محمد،بهنام ، سجاد و.. است که در کوچههای خرمشهر جاری و ساری است.
خدایا! چگونه میتوان از بال کبوتران که التماس رفتن داشتند، نگفت و پروازشان را نستود. به یقین هیچ کس نمیتواند از این عبور کند که در هیچ سنگری نشانی از “ورود ممنوع"نبود و خط سادگی خط همه عاشقان این سرزمین بود…
نمیتوان از این گذشت که نوجوانی به مادرش التماس میکرد “خرمشهر” تنهاست، باید بروم، رفت اما ماند و جاودانه شد…
چگونه میتوان از “بهنام محمدی” نوجوانی که با تمام وجودش با تمام ایمان و اعتقادش از سرزمین و آرمانهایش دفاع کرد بیآنکه ادعایی کند … نگفت. باید اور ا ستود که پرواز پرنده ستودنی است.
او “آزادی” را نثار دستهای ناتوان پیرمردی کرد که در پشت نگاه سراپا مهربانیاش تنها داراییاش را هدیه داد.
او “شجاعت"را نثار مادری کرد که تنها امید زندگیاش را تقدیم کرد.
آری! چگونه میتوان سکوت کرد و نگفت که 45″ روز ” مقاومت یعنی شکستن دشمن، یعنی عشق و ایمان، یعنی اعتقاد، یعنی رستن از اسارت دنیا و پیوستن به حق … آزادی به معنای مطلق کلمه!
با تمام وجود،
تنها میتوان گفت “خرمشهر را خدا آزاد” کرد…
و تنها میتوان گفت: ای جادههای سخت ادامه، ما را لیاقت رفتن نیست…؟
آن روز که رفتیم ...
آن روز که رفتیم …
اشک از دیدگان همه جاری است، غم درچهرهها موج میزند، دیگر مردم مجبور بودند شهر را ترک کنند، کودکان بهانه پدر را میگیرند و مادران قرآن به دست به دنبال بدرقه فرزندان غیورشان شهر را ترک میکنند.
ماندن جایز نیست و این تنها باری است که مجبور به عقب نشینی بودیم و آن هم به خاطر این که ناموسمان به خطر نیافتد.
۴۰روز مقاومت ودر پی آن به شهادت رسیدن شمار زیادی از مردم بیدفاع در زیر شدیدترین حملات دشمن سرانجام در روز چهارم آبانماه سال۵۹مجبور به عقب نشینی شدیم، شهر با همهی امیدهایش به تصرف ناپاکان درآمد.
شهرغارت شد، چاهها خشکید، سبزهها سوزانده و نخلها سر بریده شدند.
آری خونین شهر! این را بدان، “محمدجهان آرا"، بزرگ مرد تاریخ جنگ این فرمانده سرافراز اسلام قبل از این که بشنود و ببیند که چگونه تو را به دست آوردیم از دستش دادیم.
خونین شهر را همهبه خاطر دارند، شهری که گیسوان دختران و زنان به دست نامردان بریده شد و به عنوان نماد به دیوارهای شهر نصب شد.
شهری که رژیم بعث عراق یک مدرسه دخترانه را به اسارت برده و اعضای خانواده را کنار دیوار حیاط منازل به صف کردند و به گناه خرمشهری بودن به گلوله بستند.
این همان شهری است که بر گردن پدربزرگ و مادربزرگ هایش این عزیزان دل میهن، گردنبند نارنجک آویختند.
۵۷۸روز بعد! ساعت۲۲روز اول خرداد۶۱است عملیات محاصره دشمن توسط رزمندگان با رمز “یا علی ابن ابیطالب” در عملیات بیتالمقدس آغاز شده و در گام نخست بچههای “یگانهای فتح” دشمن را در پلیس راه منهدم کردند.
این اولین خبر درگیری است خبر ازچهارمین محور قرارگاه فتح به قرارگاه کربلا رسید.
پل نو تصرف شد و پس از۴۸ساعت مبارزه سنگین رزمندگان در روز سوم خرداد به مسجد جامع رسیدند.
در عملیات بیتالمقدس۸۰درصد نیروهای هفت لشگر عراق نابود شدند و۳۰ فروند هواپیماهای آنان منهدم گشت ،۱۰۵دستگاه تانک،۵۶دستگاه خودرو و یک فروند بالگرد به غنیمت نیروهای اسلامی درآمد.
در این عملیات همچنین بیش از۱۹هزار سرباز بعثی به اسارت رزمندگان درآمدند و تلفات سنگینی بر ماشین جنگی دشمن وارد آمد بطوری که پس از این حمله رژیم بعث بطور یکطرفه اعلام کرد، ظرف مدت۱۰روز به مرزهای بینالمللی باز خواهد گشت.
لحظه شماری برای آزادی خونین شهر! قلب میلیونها ایرانی پر غرور اما خسته از جنگ در سینه میتپد،۴۸ساعت تلاش رزمندگان سر افراز کشور در حال نتیجه دادن است.
آری مقایسه فرماندهان اسلام در برابر فرماندهان بعثی چه عبث است همه میدانیم که چگونه آنان از وجود خود گذشته و برای شهادت آماده بودند.
صبح روز سوم خرداد سال۶۱است اکنون صدای آشنایی از رادیو به گوش می رسد، “شنوندگان عزیز، توجه فرمایید"، “شنوندگان عزیز، توجه فرمایید"، “خرمشهر، شهر خون و قیام آزاد شد".
این صدا بسان انفجار بزرگ نه در جای جای ایران بلکه جهان شنیده شد، آری خرمشهر پس از۵۷۸روز اسارت خود به دست مزدوران بعثی به دست فرزندان امام آزاد شد.
و مردم به یاد آوردند ایثار پیر و جوان این مرز بوم را و زمزمه کردند که ” ممد نبودی ببینی، شهر آزاد گشته"، “خون یارانت پر ثمر گشته"، “آه و واویلا …".
“امیدم گشته ناامید، به از هجر تو"، “یاران میآیند اندر پی تو"، “آه و واویلا….".
۴۰۰نهال نو رسته را از دست دادیم و اسطورههای میادین۴۵روز بیخواب مقاومت کردند اما با این صدای معجزهآسا رزمندگان سلحشوربرتربت پاک خرمشهر بوسه زدند و وفای به عهد کردند.
آری آنان اعلام کرده بودند کهای خرمشهر! ” دوباره برمی گردیم.” نفسها خسته، صداها خسته، پوتینهای آغشته به خون از برادران رزمنده ولی هنوز نور خدایی در دلها روشن است طنین فریاد “الله اکبر” طنین انداز است.
میلیونها انسان در جای جای میهن عزیز سجدهشکر بهجای آوردند و “خرمشهر آزاد شد” و این نوید آزادی کسانی است که دلاورانه جنگیدند و شهادت را عاشقانه پذیرا شدند.
امام شهیدان اعلام کرد، که دست بسیجیان و رزمندگان را میبوسم و بر این بوسه افتخار میکنم؟
در آن روز خرمشهر تنها به ساکنان آن تعلق نداشت بلکه متعلق به تمامی مردم ایران بود، زیرا خرمشهر مانند کودک گم شدهای بود که به دامن مادرش بازگشته بود.
ای خونین شهر! چه جوانان، نوجوانان، سالمندان و کودکانی را در آغوش گرمت با خون دل نگاه داشتی و اسیران خاک را چه خوب بزرگ کردی و سر زنده، نگذاشتی به دست نامردان عراقی بیافتند.
آری صدام و صدامیان تقاص تمامی خونهای به ناحق ریخته شده را از شیره های جانشان پس دادند.
خونین شهر همه میدانیم که هدف بیگانگان از تهاجم به مردم این کشور نه تنها سرقت اقتصاد و منابع مالی، بلکه تسلط فرهنگی و اشاعه اسارت و پوچی در بین ملت بوده است.
حماسه سوم خرداد تجلی ربانی رهروان نور است این روز، روز فتح ارزش ها است ارزشهایی که برای تثبیت آن جانهای معزز و معظمی نثار شد.
در این ایام پرفتنه که دشمنان قسم خورده اسلام و مسلمین از هرسو آماده هجمه بودند و بیشرمی را به حدی رساندند که به شریفترین و مقدسترین مکان های مورد احترام همه مسلمانان تعدی و بیحرمتی میکنند، رزمندگان سوگند یاد کردند که هرگز از خط عشق به انقلاب اسلامی و صیانت از مرزهای جغرافیایی و معنوی کشور اسلامی قدمی به عقب بر نداریم.
کمپوت گیلاس
خاطره از شهید حاج حسین خرازی
1) مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم .» چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید تو ، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پر رو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره . همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود .»