پندنامه
داستان شگفت انگيز تزكيه نفس
مردى بود از امراى آذربايجان، به نام «بشر كاكويه» كه در همه زمينه هاى حكومتى، از او به خوبى مثل زده اند. به شغل تاجرى مشغول بود. زندگىِ خوبى داشت. تا جايى
كه مىتوانست، به مردم خدمت مىكرد و مشكل گشاى امور مردم بود تا اين كه احوالِ او تغيير كرد.
مال و ثروت خود را از دست داد و كارهايى كه تا آن روز مىكرد، از عهده اش خارج شد. دوستى داشت كه او نيز وضعيتى مانند بشر داشت. بشر به او گفت: ديگر طاقت ماندن در اين شهر را ندارم و مىخواهم از اين جا به شيراز بروم. دوستش نيز موافقت كرد كه با او همسفر شود. هر كدام يك اسب داشتند، مقدارى غذا برداشتند و به راه افتادند. در راه، اسب دوستش مُرد و با هم، با اسب بشر، به حركت خود ادامه دادند تا به چشمه اى رسيدند. بشر گفت: مىخواهم غسل كنم و از دوستش خواست تا كمى صبر كند تا او برود و غسل كند.
بشر داخل آب شد، غسل كرد و بيرون آمد ؛ اما دوستش اسب و لباسها و آذوقه را برداشته و فرار كرد. بشر در آن بيابان، مدتى را به سر كرد، لباسى فراهم كرد و به سوى شيراز به راه افتاد.
به شيراز كه رسيد، در بازار، دوستش را سوار بر اسب ديد. دوستش با ديدن بشر، ابراز پشيمانى كرد و گفت كه همه كارها را درست مىكنم. آن گاه در گوش مردى كه كنارش ايستاده بود، به نام ميرزا مسعود، چيزى گفت و سپس رو به بشر كرد و گفت : اين آقا كارت را درست مىكند. آن گاه نهيبى به اسب زد و رفت. بشر به خيال اين كه آن مرد، كار او را درست مىكند، با او به راه افتاد و به خانه اش رفتند.
در خانه، ميرزا مسعود بيلى به بشر داد و گفت : باغچه را بيل بزن! بشر گفت : من مسافر و خسته ام. دوستم الان مىآيد و اسب و لباسهايم را مىآورد. ميرزا مسعود گفت : آن مرد به من گفت كه تو غلام او هستى و به خاطر بدهى كه به من داشت، تو را به من داد.بشر گفت : او دروغ گفته است و هر چه قَسَم خورد، فايده اى نداشت. بشر بيل را زمين گذاشت كه برود، مرد گفت : كجا؟ گفت : مىخواهم بروم دنبال اسبم. مرد، بشر را گرفت و داخل طويله زندانى كرد.
پس از چند روز، بشر با خود فكر كرد كه اگر همين طور پيش برود، در آن طويله جان خود را از دست مىدهد و تصميم گرفت به مرد بگويد كه حاضر است كارهايش را انجام دهد. مرد او را از طويله بيرون آورد. بشر شروع به كار در خانه او كرد ؛ اما به علت ضعف، بيمار شد.
ميرزا مسعود او را روى الاغ انداخت و به كاروانسرايى بيرون از شهر برد تا بفروشد. تاجرى براى رضاى خدا او را خريد و با خود به تبريز برد. تاجر از بشر پرستارى كرد تا حال او خوب شد. تاجر چون با امير تبريز معامله داشت، بشر را به امير تبريز هديه داد. ولى انسان عاقل و متدينى بود.چند ماه گذشت و بشر رئيس همه غلامان امير تبريز شد. سفرى يك ساله براى امير آذربايجان پيش آمد، ديد هيچ كس در حد بشر نيست كه بتواند كارهاى او را بر عهده بگيرد.
امير او را قائم مقام خود، در منطقه آذربايجان كرد. روزى رئيس پليس نزد بشر آمد و گفت : دو نفر كرمانى و شيرازى، بر سر معامله اى كه قبلاً درباره غلامى داشته اند، دعوايشان شده است و يك نفر، كه براى ميانجى گرى آمده بوده است، در اين دعوا كشته شده است و اكنون ما هر دو نفر را دستگير كرده ايم.
بشر گفت : هر دو را بياوريد! آن دو نفر را آوردند. تا چشمشان به بشر افتاد، بدنشان شروع به لرزيدن كرد. بشر هر دو را شناخت و به رئيس پليس گفت كه : هر دو را نگه داريد تا من تصميم خود را بگيرم.
وقتى شب فرا رسيد، بشر گفت : خدايا! تو در قرآن دستور دادى كه عصبانى نشويد ؛ اما اين دو نفر، مرا بيچاره كردند. يكى در بيابانهاى كرمان، وسايل و اموال مرا ربود و فرار كرد و ديگرى نيز مرا گرفت و به عنوان غلام، از من كار كشيد و بعد كه ديد ديگر توانايى كار ندارم، مرا فروخت. اگر من عصبانى شوم، دستور مىدهم هر دو را بكشند ؛ اما من به دستور تو، غضب خود را فرو مىخورم. چون تو عادت دارى گناه كاران را ببخشى، من هم به اخلاق خدايى عمل مىكنم و هر دو نفر را مىبخشم.
بشر دستور داد تا آن دو نفر را بياورند. آنان به خود مىلرزيدند. بشر گفت : نترسيد! من از شما گذشتم. برويد و وارث مقتول را بياوريد! وارث مقتول را آوردند. بشر دو هزار دينار طلا به وارث مقتول و به هر يك از آن دو نيز هزار دينار طلا داد و گفت : نزد خانواده خود برويد! من شما را بخشيدم و از گناهتان گذشتم.
چنين نفسى، نفس تزكيه شده و الهى است. كسى كه بر نفس خود مسلط باشد، غضب خود را فرو مىخورد و اخلاق الهى را به كار مىگيرد.
حکایت و داستان های پند آموز