10
مرداد

قاصدك4

چه جوري خودم را نگه مي‌داشتم؟

- چي شده پسرم؟ بيا ببينم چي مي‌گي؟

كلاه اوركتش روي صورتش سايه انداخته بود. نفهميدم كيه. كفري بودم،‌

رد شدم و جوري كه بشنود گفتم «نمرديم و توي اين بر و بيابون بابا هم پيدا كرديم.»

باز گفت «وايسا جوون. بيا ببينم چي شده.»

چشمت روز بد نبيند. فرمان‌دهمان بود؛ همت.

گفتم «شما از چيزي ناراحت نباشيد من از چيزي دل‌خور نيستم. ترا به خدا ببخشيد.»

دستم را گرفت و مرا كنارش نشاند. من هم براش گفتم چي شده.

كريمي چشم‌غره‌اي به من رفت و به دستور حاجي سوار موتور شد و زد به پل،‌

كه از آن‌طرف ماشيني آمد و كريمي تعادلش به هم خورد و افتاد توي آب.

حالا مگر خنده‌ي حاجي بند مي‌آمد؟ من هم كه جولان پيدا كرده بودم،‌

حالا نخند و كي بخند. يك چيزي مي‌دانستم كه زير بار نمي‌رفتم.

كريمي ايستاده بود جلوي ما و آب از هفت ستونش مي‌ريخت. حاجي گفت «زورت به بچه رسيده بود؟»

- نه به خدا،‌ مي‌خواستم ترسش بريزه.

- حالا برو لباست رو عوض كن تا سرما نخوردي. خيلي كارت داريم.

از جيبش كاغذي درآورد و داد به دستم و گفت «بيا اين زيارت عاشورا رو بخون،‌ با هم حال كنيم.»

چشمم خيلي ضعيف بود، عينكم همراهم نبود و نمي‌توانستم اين‌جوري بخوانم.

حس و حالش هم نبود. گفتم «حاجي بيا خودت بخون و گريه كن. من هزار تا كار دارم.»

وقتي بلند شدم بروم، حال عجيبي داشت. زيارت را مي‌خواند و اشك مي‌ريخت.

صفحات: · 2


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...