7
مهر

تشرف راننده كاميون به محضر مولا آقا امام زمان عليه السلام

تشرف راننده كاميون به محضر مولا آقا امام زمان عليه السلام


اين روايت رو از زبان حجت الاسلام عالي به نقل از يكي ازعلماي بزرگوار كه خودشم هم تو اين جريان بود كه اين روايت براي قبل از انقلاب از زبان ايشان نقل ميكرد كه يه راننده كاميوني بود كه اين روايت رو براي اين عالم بزرگوار گفته بود كه…


از مشهد بار زده بودم به يكي از شهرهاي دور كه مقصدم بود بايد ميرفتم حدود صد كيلومتري كه از مشهد دور شدم برف شديدي  مي آمد اونقدر برف زياد بود كه ديگه جلوي ماشين رو نمي ديدم طوفان بود كولاك مي اومد ديدم برف پاك كن هم كار نمي كنه پس…
زدم كنار كه  كمي برف آرومتر بشه بعد راه بيوفتم اما ماشين رو خاموش نكردم كه از گرماي داخل اتاقك ماشين استفاده كنم كه يهو ديدم ماشين پت پت كرد و خاموش شد گفتم اون كاري كه نبايستي بشه شد رفتم پايين كاپوت رو بالا زدم هر كاري بلد بودم انجام دادم فني بلد بودم ديدم هر كاري ميكنم ماشين روشن نميشه هرچي استارت ميزدم ماشين روشن نميشد اومدم تو اتاقك ماشين دو سه ساعت  تو ماشين نشستم  از زبان حجت الاسلام عالي:"خدا ميخواهد يه چيزي بهش بده ” ديدم دارم يخ ميزنم توي ماشين.
هوا داشت كم كم تاريك ميشد دم غروب بود هواي توي ماشين هم سرد شده بود با خودم گفتم تا زنده اي و جون داري بايد يه كاري انجام بدي دوباره رفتم پايين خودم رو مشغول كردم كه كمي گرم بشم اما نشد كه نشد دوباره اومدم و توي ماشين نشستم توي ماشين سرد تر از بيرون شده بود فقط توي ماشين برف نمي اومد داشت يواش يواش خوابم ميبرد ميدونستم خوابم نمي ياد اين از ضعف و بيحالي بود بيحالي اومده سراغم داشت خوابم ميبرد كه صورت زن و بچه هام اومد جلوي چشمم يكدفعه ياد حرف يه واعظي افتادم كه گفته بود هر موقع مشكلي براتون پيش اومد به امام زمان متوسل بشيد و بگيد يا صاحب الزمان ادركني يا صاحب الزمان اغثني به فريادم برس!
ميگه همونجور با بيچارگي گفتم كه يا امام زمان عليه السلام مددي كن خودت نجاتم بده!
يكدفعه وسوسه هايي اومد سراغم كه اي بابا توسل كردي به كسي كه اصلا نيست فهميدم شيطونه كه اومده اين آخر عمري وسوسه ام كنه كه ايمان مارو بگيره خجالت ميكشيدم با خدا حرف بزنم چون نمازامو درست نميخوندم يكي در ميون ميخوندم گاهي موقعها نميخوندم و اهل يه معصيتي هم بودم لذا خجالت ميكشيدم با خدا حرف بزنم اما چون ديگه ديدم آخر خطه تو دلم به خدا گفتم اگه يه باره ديگه بتونم زن و بچه هامو  دوباره ببينم و ازاين مخمصه نجات پيدا بكنم با تو عهد ميبندم نمازامو اول وقت درست به موقع بخونم ديگه اون معصيت رو هم ترك ميكنم ميگه يه مرتبه ديدم يه نفر تو برف داره مياد اولش فكر كردم كه يه راننده اي كه اونم ماشين تو جاده خراب شده چون تو دستش آچار بود وقتي اومد نزديك شد كنار ماشين من شيشه روكشيدم پايين ببينم چي ميگه سلام كرد به من جواب سلامشو رو دادم بعد گفت چيزي شده ؟ مفصل گفتم كه چي شده گفت چيزي نيستش من يه دستي به ماشين ميزنم بهت گفتم استارت بزن، بزن . ميگه ديدم رفت كاپوتو رو زد بالا هرچي من دقت كردم به جايي از موتور ور نرفت فقط همون دستش خورده به ماشين جايي رو درست نكرد گفت بزن تا استارت زدم ديدم روشن شد با خودم گفتم چه فايده دوباره با اين هوا و با اين ماشين باز دوقدم اونطرفتر ميمونم تو راه، ((تا اين اومد تو دلم)) گفت خيالت راحت باشه تا خونه ميرسوندت بعد اومد كنار ماشين حالا منم درو باز نميكنم كه برم پايين تو همون اتاقك نشسته بودم او هم پايين هستش تو برف گفتم كه خوب بريم ماشين شما رو درست بكنيم گفت نه خيلي ممنون من به كمك شما احتياجي ندارم من تو جيبم پول زياد بود گفتم هرچقدر ميخواهي پول بهت ميدم گفت نه ممنون من به پول شما احتياجي ندارم گفتم اين جوري كه نميشه نه به پول ما احتياجي داري ونه به كمك ما، اينكه مردونگي نيست ما اينجا رهايت بكنيم و بريم ،يه لبخندي زد و گفت فرق مرد با نامرد چيه ؟ گفتم شوفر مرد وقتي يه كسي يه خدمتي بهش بكنه تلافي ميكنه اما اوني كه نامرده وقتي بهش يه احساني ميكنند همينجور سرش رو ميندازه پايين و ميره من نميگم خيلي مردم ولي نامردم نيستم او با لبخندش گفت اگه ميخواهي براي ما كاري بكني به همون عهدي كه بستي وفا كن گفتم كدوم عهد؟ گفت همون عهدي كه بستي با خدا كه نمازاتو اول وقت بخوني اون معصيت رو هم ترك بكني به همون عهد عمل بكن ميگه يه مرتبه به خودم گفتم كه من اون عهد رو تو دلم گفتم به كسي نگفته بودم كه فهميدم! خدمت حضرت هستم هموني كه بهش استغاثه كرده بودم ميگه خواستم درو باز بكنم خودمو بندازم به دستش و حلاليت بطلبم كه آقا من خيلي جفا كردم من از اتاقك حتي پيادم نشدم . تو ، تو برف وايسادي  و با من با مهرباني حرف زدي و كار منو راه انداختي ميگه خواستم درو باز كنم كه يهو ديدم نيستش جاي پاهاشم روي برفا نبود سوار ماشيني شدم كه او روشنش كرده بود راه اوفتادم تو جاده اما اشكام اجازه نميداد كه جايي رو ببينم گفت:
“مژده بده مژده بده يار پسنديد مرا”
“سايه او گشتمو او برد به خورشيد مرا”
“جان دل و ديده منم گريه ي خنديده منم”
“يار پسنديده منم يار پسنديد مرا”
ميگه همينجوري كه داشتم ميرفتم با همين حال عجيب كه اصلا نفهميدم كي تموم شد اين مسير رفتم بارو خالي كردم  و رفتم خونه زن وبچه هامو رو جمع كردم و گفتم: خانوم زندگي ما از اين بعد يه جور ديگه اس “نمازا اول وقت ” خانوم شمام حجابتو قرص و محكم نگه دار با آدماي لا ابالي ام ديگه نشست و برخاست نميكنيم . اگه خانوم ميتوني با من زندگي بكني من اينجوري ام ازاين به بعد اگه نميتوني تو رو به خير و ما را به سلامت . خانومم برگشت و گفت ما از خدامونه اينجوري زندگي بكنيم تو تا حالا اين جوري نبودي ، ماهم نبويم ميگه از اون به بعد يه جور ديگه شدم ميگه يه دفعه بار زده بودم تو گاراژ مو قع ظهر بود كاميونداراي ديگه هم بودند داشتند بار خالي ميكردند صداي اذان وقتي بلند شد به من گفتند بريم نهار گفتم نه اول نماز همه شروع كردند دست انداختن من و مسخره كردن من اوه چقدر مقدس شدي … ميگه من نميخواستم بهشون بگم چه عهدي دارم با مولام امام زمان عليه السلام اما ديدم چون به نماز داره توهين ميشه  تمام ماجرا رو براشون تعريف كردم همه شروع كردن به اشك ريختن و همه اومدند صورتمو بوسيدن والتماس دعا گفتن و حلاليت طلبيدند وتو اون گاراژ همه وايسادند نماز خوندند و به بركت مولا امام زمان عليه السلام ازاون به بعد زندگي ما عوض شد.


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...