7
شهریور

مقاومت ابراهيم، اسماعيل و هاجر در برابر وسوسه ‏هاى شيطان‏

شيطان به صورت پيرمردى نزد هاجر آمد و به حالت دلسوزى و نصيحت گفت: آيا مى‏دانى ابراهيم، اسماعيل را به كجا مى‏برد.

گفت: به زيارت دوست.

شيطان گفت: ابراهيم او را مى‏برد تا به قتل رساند.

هاجر گفت: كدام پدر، پسر را كشته است مخصوصاً پدرى چون ابراهيم و پسرى مانند اسماعيل.

شيطان گفت: ابراهيم مى‏گويد: خدا فرموده است.

هاجر گفت: هزار جان من و اسماعيل فداى راه خدا باد، كاش هزار فرزند مى‏داشتم، و همه را در راه خدا قربان مى‏كردم (نقل شده: هاجر چند سنگ از زمين برداشت و به سوى شيطان انداخت و او را از خود دور كرد)

وقتى كه شيطان از هاجر مأيوس شد، به صورت پيرمردى نزد ابراهيم رفت و گفت: اى ابراهيم! فرزند خود را به قتل نرسان كه اين خواب شيطانى است، ابراهيم با كمال قاطعيت به او رو كرد و گفت: اى ملعون، شيطان تو هستى.

پيرمرد پرسيد: اى ابراهيم! آيا دل تو روا مى‏دارد كه فرزند محبوبت را قربان كنى؟

ابراهيم گفت: سوگند به خدا اگر به اندازه افراد شرق و غرب فرزند داشتم و خداى من فرمان مى‏داد كه آن‏ها را در راهش قربان كنم، تسليم فرمان او بودم (نقل شده ابراهيم با پرتاب كردن چند سنگ به طرف شيطان، او را از خود دور ساخت)

شيطان از ابراهيم عليه‏السلام نااميد شد و به همان صورت سراغ اسماعيل رفت، و گفت: اى اسماعيل! پدرت تو را مى‏برد تا به قتل برساند، اسماعيل گفت: براى چه؟ شيطان گفت: مى‏گويد: فرمان خدا است، اسماعيل گفت: اگر فرمان خدا است، در برابر فرمان خدا بايد تسليم بود، چند سنگ برداشت و با سنگ به شيطان حمله كرد و او را از خود دور نمود.

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي

 


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...