عوامل و زمينههای طلاق| دخالت خویشاوندان
«شوهرم با وجود داشتن سیویک سال سن، شدیداً دهنبین است. در همان دو هفته پس از عروسی، چند بار کتک خوردم. هر چیز که خانوده اش بگویند، باور میکند. از طرفی، همراه با خانواده شوهرم زندگی میکردم … .
****************
خانمی مینویسد: «زنگ تعطیلی مدرسه به صدا درآمد و من به خانه بازگشتم. به محض رسیدن به خانه، پدرم مرا با خوشرویی صدا کرد و با خود به اتاق برد. بعد از کمی صحبت، فهمیدم پدرم حرفی دارد. گفت: «دخترم! تو دیگر بزرگ شده و به اندازه کافی درس خواندهای. حالا که خواستگارانت از سر ما دست برنمیدارند، تو هم آماده باش و یکی را انتخاب کن. بالأخره، باید به فکر آینده هم باشی.» با این حرف، سر جایم خشکم زد؛ چون هیچوقت، انتظار چنین پیشنهادی از پدرم نداشتم. هیچ نگفتم و به اتاق خودم رفتم و ساعتها گریستم؛ ولی چه فایدهای داشت! حرف پدرم قاطع بود و در مقابلش کسی جرئت مخالفت نداشت. به مادر و خواهرم پناه بردم و از آنها یاری جستم. فایدهای نداشت و گفتند پدر تصمیم خود را گرفته است و از میان خواستگارانت، فلانی را انتخاب کرده است و تو هم جز موافقت، چارهای نداری.
چندین بار به اطرافیانم تأکید کرده بودم که این ازدواج، عاقبتی جز بدبختی ندارد. بعد از ازدواج، خداوند فرزندی به ما عطا کرد و از آن موقع که فرزندمان به دنیا آمد، نه تنها شوهرم بهتر نشد، بلکه به حرفهای نامربوط مادرش گوش داد و روزبهروز، عرصه را بر من تنگتر کرد؛ اگر مرا کتک نمیزد، غذا از گلویش پایین نمیرفت؛ مثل آدم کوکی بود و به حرف مادرش نشستوبرخاست میکرد و او هم عوض اینکه در بهبود زندگی فرزندش تلاش کند، برعکس، شوهرم را برای بههمخوردن زندگیمان تشویق میکرد.
روزی از دستش به تنگ آمده، به خانه پدرم پناه بردم. پدرم مثل همیشه، بعد از دلداری گفت: «زندگی، پستی و بلندی دارد. باید سوخت و ساخت.»
… از اینکه او در خانه پدرم مرا تهدید به کشتن کرد، بگذریم. در آخر، چندی از فامیلهایشان را فرستاد و مرا به خانه برگرداند. بعد از یک هفته، دیدم همان آش است و همان کاسه؛ نه شوهرم عوض شده، نه مادرش.
بالأخره، روزی فرا رسید که در دفتر طلاق حاضر شدم و من بعد از تمام صحبتهایم، جمله «مهرم حلال و جانم آزاد» را گفتم. موقع امضای طلاقنامه بود که مادر شوهرم و تمام فامیلهایشان، به پایم افتادند و چه خواهش و تمناها و عذرخواهیهایی که نکردند! سرانجام راضی شدم و به اتفاق شوهرم به خانه برگشتم.
هنوز چند روزی نگذشته بود و من خود را خوشبختترین زن دنیا میدانستم که مادرشوهرم که نمیتوانست خوبی ما را ببیند، دوباره کارهای قبلش را شروع کرد و دوباره زندگیمان را به هم زد. با این کارم، دوباره خودم را در چاه انداختم و الآن هیچ توجیهی ندارم که حرفی بزنم. شوهرم نیز میگوید: «[اگر میخواهی طلاق بگیری،] در محضر باز است!»
به خانه پدرم آمدم و شرح ماجرا را گفتم. پدرم به قدری ناراحت شد که نمیگذاشت به خانهام برگردم؛ حالا پدرم بیشتر از من پیگیر طلاق است. نمیدانم به حرف پدرم گوش دهم و دست از همه چیز بردارم یا بسوزم و بسازم. از طرفی، الآن فرزند دومم نیز به دنیا آمده و طاقت دوری فرزندانم را ندارم!
****************