7
شهریور

توصيه ابراهيم عليه ‏السلام به انتخاب همسر شايسته‏

ابراهيم به سامه (همسر اسماعيل) گفت، وقتى شوهرت از شكار برگشت، به او بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اينجا آمد، پس از احوالپرسى هنگام مراجعت گفت:

عتبه (آستانه) خانه‏ ات را عوض كن.

منظور ابراهيم از عتبه همسر اسماعيل بود، عتبه يعنى درگاه و آستانه، اين تعبير ابراهيم اشاره به اين است؛ همانگونه كه درگاه خانه چون در دارد خانه را از سرما و گرما و امور ديگر مى‏پوشاند و حفظ مى‏كند، همسر انسان نيز بايد در حفظ آبرو و شخصيت شوهر بكوشد و حافظ و امين خوبى براى همسر و خاندانش باشد.

ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، اما اين بار بسيار ناراحت بود، ناراحتى وفات هاجر، دورى اسماعيل، برخورد با همسرى ناشايسته و… اما او همه اين رنج‏ها را براى خدا و هدف تحمل مى‏كرد، و اين خط آزمايش الهى را نيز با كمال صبر و بردبارى به پايان رساند.

اسماعيل وقتى كه از شكار برگشت، گويى بوى پدر را احساس كرد، از همسرش پرسيد آيا كسى به اين جا آمد؟ همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد بسيار مشتاق ديدار تو بود، نبودى رفت.

اسماعيل پرسيد: هنگام رفتن چيزى نگفت؟

همسر گفت: چرا، هنگام رفتن گفت: عتبه خانه‏ات را عوض كن.

اسماعيل غرق در درياى فكر و حزن شد، از يكسو، پدرش را كه از راه طولانى آمده بود نديد، از سوى ديگر از سخن آخر پدر استفاده كرد كه همسرش زن نالايقى است، و حتما از هاجر مادر مهربانش نيز ياد كرده كه ديگر او نيست تا درد دل خود را به او بگويد… .

ولى آن چه كه دل مضطرب اسماعيل را آرام‏بخش بود، توجه و توكل به خدا بود، اسماعيل فورا همسرش را طلاق داد(250) و طبق فرموده پدر، همسر ديگر گفت، ولى اين بار سعى كرد كه همسر شايسته‏اى برگزيند، بالاخره در اين جهت موفق شد و خدا را شكر كرد كه هم، سخن پدر را انجام داده و همه همسر خوبى نصيبش شده است.

ماهها از اين ماجرا گذشت، باز ابراهيم به شوق ديدار فرزندش اسماعيل از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، اين راه طولانى را طى كرد، وقتى به مكه رسيد، كنار آب زمزم بانويى را ديد، او همسر جديد اسماعيل بود، ابراهيم از او پرسيد همسرت اسماعيل كجاست؟ او در پاسخ گفت: خدا به تو عاقبت نيك بدهد، همسرم به شكار رفته است.

ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چگونه است؟ همسر در پاسخ گفت: بسيار خوب است در كمال نعمت و آسايش هستيم، سپس ادامه داد از مركب پياده شو تا شوهرم بيايد، ابراهيم پياده نشد، همسر بسيار اصرار كرد، ابراهيم عذر آورد، همسر اسماعيل فورا آب آورد، ابراهيم يك پا روى سنگ زمين و پاى ديگر در ركاب مركب، سر و صورتش را با آب شست، و براى زن دعاى خير كرد، و تصميم گرفت برگردد، هنگام مراجعت به زن گفت: وقتى همسرت از سفر آمد بگو پيرمردى با اين شكل و قيافه به اينجا آمد و هنگام مراجعت گفت: به عتبه (درگاه) خانه‏ات توجه و احترام كن و در حفظ او كوشا باش.

ابراهيم به سوى فلسطين برگشت، وقتى كه اسماعيل از سفر صيد آمد، چون همواره به ياد پدر بود، گويا بوى پدر را استشمام كرد، از همسر پرسيد كسى به اينجا نيامد؟

همسر گفت: پيرمردى به اين جا آمد و اين جاى پاى او است كه در سنگ مانده است، اسماعيل از فرط شوق، به جاى قدم پدر افتاد و بوسيد.

همسر ادامه داد: هر چه اصرار كردم به خانه نيامد، آب برايش بردم، سر و صورت گردآلودش را شست و هنگام مراجعت گفت: به شوهرت بگو: به عتبه خانه‏ات احترام كن.

اسماعيل از اين كه همسر به پدر مهربانى كرده است، و از طرفى پدر سفارش او را نموده، از همسر تشكر كرد و از آن پس بيشتر به همسر شايسته‏اش مهربانى نمود.(251)

به اين ترتيب، اين پدر و پسر مدتى به ياد هم از فراغ هم مى‏سوختند، و گويا تمرين فراق مى‏ديدند، تا در آينده اگر خواستند براى خدا دست به يك فراق طولانى بزنند برايشان آسان باشد.

همه اين‏ها مقدمه آن بود كه اين سرزمين به دست مردان خدا آباد شود، و كعبه، نخستين خانه پرستش خدا كه در طوفان نوح از بين رفته بود، به دست ابراهيم و اسماعيل تجديد بنابراين گردد، وسيله‏اى براى كشاندن مردم به سوى ايمان و توحيد شود، بهتر است كه اين جريان روحانى و ملكوتى را با چند بيت از يك غزل پرمغز حافظ پايان دهم:

هان مشو نوميد چون واقف نه‏اى از سر غيب باشد اندر پرده بازي‏هاى پنهان غم مخور

هركه سرگردان به عالم گشت و غمخوارى نيافت آخر الامر او به غمخوارى رسد هان غم مخور

در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنش‏ها گر كند خار مغيلان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقيب جمله مي‏داند خداى حال گردان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد هيچ راهى نيست كان را نيست پايان غم مخور

جالب توجه اين كه: اسماعيل عليه‏السلام رد پاى پدر را در بيابان پيدا كرد، خم شد و آن را بوسيد و به اين ترتيب به پدر احترام كرد، و احساسات و عواطف پرشور خود را نسبت به پدر ابراز نمود.

اسماعيل نسبت به مادر نيز بسيار مهربان بود، و مسؤوليت خود را در برابر مادر انجام مى‏داد، وقتى مادرش از دنيا رفت، او را در كنار كعبه (زير ناودان طلا) به خاك سپرد، و در دور قبر او ديوار كوچكى ساخت تا طواف كنندگان پايشان را روى قبر هاجر نگذارند و به او بى احترامى نشود.

همين برنامه همچنان تا حال ادامه دارد و امروز ديوار بزرگترى از سنگ مرمر ساخته‏اند و طواف كنندگان در بيرون ديوار مى‏كنند، و به اين ترتيب خاطره مادر دوستى اسماعيل را زنده نگه مى‏ دارند.

 قصه های قرآنی محمدی اشتهاردی


free b2evolution skin
7
شهریور

بازگشت ابراهيم عليه‏ السلام به فلسطين‏

ابراهيم به فلسطين برگشت، اما كراراً براى ديدار نور ديده‏اش اسماعيل و احوالپرسى از هاجر به مكه مى‏آمد، او اين راه طولانى را طى مى‏كرد و از آن‏ها خبر مى‏گرفت، و از اين كه مشمول لطف الهى شده‏اند و از مواهب الهى برخوردارند بسيار خوشحال مى‏شد، ولى چندان در مكه نمى‏ماند و به خاطر اين كه ساره ناراحت نشود، زود به فلسطين بر مى‏گشت، اين رفت و آمدهاى ابراهيم بين فلسطين و مكه يك نكته عميقى نيز دارد و آن اين كه فلسطين و مكه اين دو سرزمين پربركت از نظر مادى و معنوى، بايد از آن خداپرستان واقعى باشد، و آنان كه از تبار ابراهيم خليل عليه‏السلام هستند، در طول تاريخ نگذارند دشمنان بشر بر اين دو مكان مقدس سلطه يابند…

اسماعيل در كنار مادر مهربانش هاجر، كم كم بزرگ شد، عشاير جُرهم و افراد ديگر، فوق العاده به او احترام مى‏گذاشتند، و در ميان آن‏ها نوجوان و جوانى زيباتر و با كمال‏تر از اسماعيل نبود، او در ميان آن‏ها، چشم و چراغ بود، جالب اين كه با اين كه عشاير جرهم حاضر بودند به خاطر آب زمزم و… كه از اسماعيل به آن‏ها رسيده بود معاش اسماعيل را تأمين كنند، ولى اسماعيل چنين برنامه‏اى را قبول نداشت، بلكه خود به دنبال كار مى‏رفت گاهى با دامدارى و گاهى با صيادى، معاش ساده خود و مادرش را تأمين مى‏كرد، هرگز تن به احتياج و نگاه كردن به دست ديگران نمى‏داد.

زندگى او و مادرش بسيار شيرين بود به خصوص وقتى كه ابراهيم گاهى از آن‏ها ديدار مى‏كرد، زندگيشان شيرين‏تر مى‏شد، نشستن اين سه نفر كنار آب زلال زمزم و دست و صورت خود را شستن، صفاى ديگرى داشت صفايى كه در ظاهر و باطن بود، و هر كس را ياراى دست يابى به آن نيست.

اما طولى نكشيد كه مادر مهربان اسماعيل، يعنى هاجر اين بانوى رنج‏ديده و مهربان كه گرد پيرى به دلش نشسته بود، و چروك‏هاى چهره‏اش حكايت از رنج‏هاى طافت‏فرساى او مى‏كرد، به لقاء الله پيوست، و اسماعيل آن مادر مهربان، يگانه مونس شب‏ها و روزها، و آن مرهم زخمهايش را از دست داد.

به راستى چقدر رنج آور است كه مادرى اين چنين كنار يگانه يادگارش از دنيا برود و پيوند اين دو محبوب را به فراق مبدل سازد ولى چه بايد كرد، اين كار دنياى فانى است كه عزيزان را از هم جدا مى‏كند و تا انسان مى‏خواهد كمى به خود سر و سامان بدهد، با تلخى و رنج ديگرى روبرو مى‏شود كه به قول شاعر:

افسوس كه سوداى من سوخته خام است تا پخته شود خامى من عمر تمام است

دودمان جُرهم و عمالقه اسماعيل را تنها گذاشتند، براى او با موافقت خود همسرى انتخاب كرده، و اسماعيل با دخترى به نام سامه ازدواج كرد ابراهيم به شوق ديدار جوانش براى چندمين بار از فلسطين به سوى مكه رهسپار شد، سوار بر الاغ، خسته و كوفته، گرد و غبار بر سر و صورتش نشسته، با خود مى‏گفت تمام اين رنج‏ها با ديدار اسماعيل و هاجر، رفع خواهد شد، ولى اين بار وقتى نزديك رسيد ديد هاجر به پيش نمى‏آيد، كم كم به پيش آمد با زنى روبه رو شد كه همسر اسماعيل بود، پس از احوالپرسى فهميد كه هاجر از دنيا رفته است، قلب مهربان ابراهيم به طپش افتاد، به ياد مهربانى‏هاى هاجر اشك ريخت، و از اين مصيبت جانكاه به خدا پناه برد…

از همسر اسماعيل پرسيد: شوهرت اسماعيل كجاست؟

همسر گفت: شوهرم به شكار رفته است.

ابراهيم پرسيد: حال و وضع شما چطور است؟

همسر گفت: بسيار بد است.

اين زن نالايق، اصلا به ابراهيم پير و خسته و تازه از راه رسيده احترام نكرد، و حتى با جواب‏هاى بى ادبانه خود، دل اين مرد خدا را آزرد، ابراهيم هر وقت به آن جا مى‏آمد با همسر مهربانش روبرو مى‏شد، هاجر با صفا، هاجر مهربان، هاجرى كه شريك غم و شادى شوهر بود، اينك كه با اين زن بى ادب روبرو مى‏شد، زنى كه از كمالات انسانى و معنوى بويى نبرده است، قدر و ارزش هاجر بيشتر احساس مى‏شد، ولى چه بايد كرد، دنيا از اين ماجراها را بسيار ديده و خواهد ديد.

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin
6
شهریور

حضرت شعیب علیه السلام

امام باقر علیه السلام :

أَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى شُعَيْبٍ النَّبِيِّ (صلی الله علیه) أَنِّي مُعَذِّبٌ مِنْ قَوْمِكَ مِائَةَ أَلْفٍ أَرْبَعِينَ أَلْفاً مِنْ شِرَارِهِمْ وَ سِتِّينَ أَلْفاً مِنْ خِيَارِهِمْ فَقَالَ (علیه السلام) يَا رَبِّ هَؤُلَاءِ الْأَشْرَارُ فَمَا بَالُ الْأَخْيَارِ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ دَاهَنُوا أَهْلَ الْمَعَاصِي وَ لَمْ يَغْضَبُوا لِغَضَبِي‏

خداى تعالى به شعيب پيامبر وحى فرمود كه: من صد هزار نفر از قوم تو را عذاب خواهم كرد: چهل هزار نفر بدكار را، شصت هزار نفر از نيكانشان را. شعيب عرض كرد: پروردگارا! بدكاران سزاوارند اما نيكان چرا؟خداى عزوجل به او وحى فرمود كه: آنان با گنهكاران راه آمدند و به خاطر خشم من به خشم نيامدند.

كافى(ط - الاسلامیه) ج 5 ، ص 56 ، ح 1


free b2evolution skin
16
مرداد

طبابت كودكى درد آشنا، براى پيرى كهن سال

بعد از آن كه عبدالمطلّب جدّ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله از دنيا رفت ونگه دارى آن حضرت به عمويش ابوطالب واگذار گرديد.

پس از چند روزى ، حضرت به چشم درد مبتلا شد و پزشكان از درمان آن ناتوان گشتند، ناراحتى تمام وجود عمويش را فرا گرفته بود، عدّه اى پيشنهاد دادند تا حضرت را نزد راهب نصرانى به نام حبيب برده تا با دعاى او درد چشم حضرت بر طرف گردد.

ابوطالب پيشنهاد آن ها را براى برادرزاده اش حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله بازگو كرد.

حضرت اظهار نمود: از طرف من مانعى نيست ، آنچه مصلحت مى دانى عمل كن .

به همين جهت ابوطالب ، حضرت را طبق تشريفات خاصّى سوار بر شتر نمود و با هم به سمت جايگاه راهب نصرانى حركت كردند.

موقعى كه نزديك صومعه راهب رسيدند، اجازه ورود خواستند وحبيب راهب به ايشان اجازه داد، وقتى وارد شدند تا لحظاتى هيچ گونه صحبت و سخنى مطرح نگرديد.

 

سپس ابوطالب شروع به سخن نمود و اظهار داشت : برادرزاده ام محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه عليه و آله مدّتى است كه به چشم درد مبتلا گرديده وپزشكان از درمان آن عاجز مانده اند؛ لذا نزد شما آمده ايم تا به درگاه خداوند دعا كنى و چشمان او سالم گردد.

حبيب راهب پس از شنيدن سخنان ابوطالب ، به حضرت رسول خطاب كرد و گفت : بلند شو و نزديك بيا.

حضرت با اين كه در سنين كودكى بود، خطاب به راهب كرد و فرمود: تو از جاى خود حركت كن و نزد من بيا.

ابوطالب حضرت را مخاطب قرار داد و عرضه داشت : از اين سخن و برخورد تعجّب مى كنم زيرا كه شما مريض هستى .

حضرت رسول در جواب فرمود: خير، چنين نيست ، بلكه حبيب راهب مريض است و بايد او نزد من آيد.

حبيب با شنيدن چنين سخنى از آن خردسال در غضب شد و گفت : اى پسر! ناراحتى و مريضى من در چيست ؟

حضرت فرمود: پوست بدن تو مبتلا به مرض پيسى مى باشد و سى سال است كه مرتّب براى شفا و بهبودى آن به درگاه خدا دعا مى كنى وليكن اثرى نبخشيده است .

حبيب با حالت تعجّب گفت : اين موضوع را كسى غير از من و غير از خدا نمى دانسته است ، در اين سنين كودكى چگونه از آن آگاه شده اى ؟!

حضرت در پاسخ به او، فرمود: در خواب ديده ام ؛ حبيب با حالت تواضع گفت : پس بر من بزرگوارى نما و برايم دعا كن تا خدا مرا شفا و عافيت دهد.

بعد از آن ، حضرت پارچه اى را كه روى پيشانى و چشم هاى خود بسته بود، باز كرد و نورى عظيم از چهره مباركش ظاهر گشت كه تمامى فضا را روشنائى بخشيد؛ و عدّه اى از مردم كه در آن مجلس حضور داشتند متوجّه تمام صحبت ها و جريانات شدند.

حضرت فرمود: اى حبيب ! پيراهنت را بالا بزن تا افراد حاضر بدنت را نگاه كنند و آنچه را گفتم تصديق نمايند.

هنگامى كه حبيب پيراهن خود را بالا زد، حاضران ناراحتى پوستى او را ديدند كه به اندازه يك درهم مرض پيسى و كنار آن مقدار مختصرى سياهى روى پوست بدنش وجود دارد.

در اين لحظه حضرت دست به دعا برداشت و چون دعايش پايان يافت ، دست مبارك خود را بر بدن حبيب كشيد و با اذن خداوند، شفا يافت ؛ سپس عموى خود را مخاطب قرار داد و فرمود: اگر تاكنون مى خواستم خدا مرا شفا دهد، دعا مى كردم و شفا مى يافتم و اينجا نمى آمدم ؛ ولى اكنون دعا مى كنم و شفاى چشم خود را از خداى متعال مسئلت مى نمايم ؛ و چون دست به دعا بلند نمود و دعا كرد، بلافاصله ناراحتى چشم او برطرف شد و اثرى از آن باقى نماند.

چهل داستان چهل حديث عبدالله صالحي


free b2evolution skin
15
مرداد

اثبات عصمت پیامبران

مساله عصمت انبیا از مسائل مهم كلامى است كه در اكثر كتب كلام آمده است متكلمان بر عصمت انبیا دلایل عقلى و نقلى متعددى ذكر كرده اند كه برخى از آنها ذكر مى شود:

صفحات: 1· 2


free b2evolution skin