15
شهریور

فروختن تعزيه دار دختر خود را

فروختن تعزيه دار دختر خود را

در كتاب مفتاح الجنة منقولست كه در زمان سلف شيخ صالح ديندارى از دوستان اهل بيت عليهم السلام بود كه هر سال در دهه محرم مشغول تعزيه دارى سيدالشهداء عليه السلام شده ومال بسيارى صرف طعام فقراء و مساكين و عزاداران مى كرد.
از گردنش روزگار كج رفتار صدمه به مال و دولتش رسيده و بسيار فقير و پريشان حال شد، و با نهايت عسرت مى گذرانيد تا اين كه ما محرم داخل شد و دو روز گذشت آن مرد بيچاره هرچه كوشيد و به هر جانب دويد دستش به جايى نرسيد با، حسرت و اندامت دلگير و غمگين به خانه خود داخل شد و سر به زانو متفكر بود.
زنش او را بسيار پريشان ديد و در مقام تسلى گفت : اى شوهر چه حادثه رو داده و به چه مصيبت گرفتارى كه حال گفتگو ندارى ؟ گفت : اى مونس ‍ روزهاى غمگينى من ، خودت مى دانى كه هرسال در دهه محرم با چه اوضاع و جلال مشغول تعزيه دارى خامس آل عباس مى شدم ، و امسال دو ماه از ماه محرم مى گذرد و من از فيض تعزيه دارى محروم و دلگير و لاعلاج مانده ام .
آن غيوره زن گفت : غم مخور اگر مال نداريم الحمدلله كه ، جان داريم در هر سال صرف مال مى كردى امسال صرف جان كن گفت چگونه ؟ گفت : طلاق مرا بده ، و مرا در بازار برده بفروش ، وقيمت مرا صرف عزادارى مظلوم كربلا كن !و اين قدر غصه و اندوه مخور پس آن مرد قدرى متفكر شد و آه سوزناكى كشيدو گفت : اى همدم ايام محمنت و شادى من اين از غيرت و حيمت دور مى ماند، لكن ، تو اگر به مفارقت اين دختر ما راضى و دلگير نباشى و بر بى دختر ماندنت صبر توانى كرد، من آن وقت از تو راضى و ممنون مى شوم ، آن زن شير دل به شنيدن اين سخن از جاى برخاسته دختر را به هر زبانى راضى نمودن و خود هم باميل و رضامندى تمام ، دختر را تسليم آن مرد نمود، و گفت : اين دختر ما را ببر و در بازار اسيران بفروش ، كه جان اولاد من فداى تعزيه داران و گريه كنندگان سيدالشهداء عليه السلام است .
آن مرد دخترش را آورد، به يك نفر عربى به مبلغ معينى فروخته برگشت و مشغول تهيه و تداركات مجلس عزا گشت و آن عرب دختر را به خانه خود برد، آن زن عرب به محض ديدن دختر واله حسن و جمال و شيفته گفتار و كمال او شد و مانند مادر مهربان برخاست و نوازشها كرده اراده نمود كه گيسوهاى او را شانه زده و ببافد، كه دختر ممانعت كرده و راضى نشد، و گفت : اين زلفها و گيسوان مرا مادرم شانه زده و بافته است هر وقت كه به آنها نگاه مى كنم ، مادرم به خاطر مى آيد، و امشب بافته مادرم را بر هم نزن .
بعد از نماز و طعام اراده خواب كردند ليكن آن دختر را به خيال در نزد مادر بود، و به خيال خوابش برد، پس آن عرب در خواب ديد كه حضرت خاتم الانبياء، صلى الله عليه و آله تشريف آورده و به عرب فرمود: كه اين مشت طلا را از من بگير و فردا اين دختر را به مادرش برسان ، آن عرب قبول كرده و با وحشت از خواب بيدار شد.
و دختر نيز در خواب ديد كه يك نفر زن نوارنى آمد و او را به آغوش كشيد و مهربانيهاى بسيار و نوازشهاى بى شمار كرده در آغوش كشيد، و مهربانتر از مادر گيسوهاى او را شانه كرد و تسلى و آرام داده و گفت : اى دختر غم مخور كه به زودى به مادرت مى رسى و دختر هم از خواب بيدار گرديد.
پس عرب با هزار مهربانى دختر را به آغوش كشيد و به پدر و مادرش رسانيد و عذرها خواست و خوابش را بيان نمود آن مرد و آن زن بسيار دلشاد شد، با اخلاص تمام مشغول تعزيه دارى شدند بعد از آن مادر دختر خواست كه گيسوانش را شانه بزند ديد كه گيسوان دختر را به نحوى شانه كرده و بافته اند كه در قوت بشر نيست ، گفت : نور ديده گيسوان تو را چه كسى شانه زده و بافته كه مثلش در دنيا بافت نميشود؟ و بوى مشك و عنبر مى دهد؟ گفت : اى مادر غم كشيده گيسوان مرا در عالم رؤ يا مادر مظلوم كربلا فاطمه زهرا عليها السلام اين چنين بافته است و اين بوى مشك و عنبر از تاءثير دستهاى مبارك آن خاتون است

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

نقل شيخ جمال الدين در قصد به كشتن

نقل شيخ جمال الدين در قصد به كشتن

در كتاب تحفة المجالس نوشته شده كه ، شيخ جمال الدين موصلى مى گويد: كه پدرم دشمن خاندان رسول صلى الله عليه و آله بود و حام بصره و بسيار صاحب بغض و عناد بود و زن ناصبيه ، كه من از او متولد شدم ، در حباله خود داشت و هيچ پسرى نداشت ، پس پدرم به مقتضاى عقيده فاسد خود نذر كرد كه اگر خداوند عالم پسرى به من كرامت فرمايد، به شكرانه آن موهبت آن پسر را بدان وادارد كه مادام العمر زائران سيدالشهداء عليه السلام راكه عبورشان به موصل افتد، بكشد و تلف سازد. چونكه مشيت الهى به هدايت يافتن او تعلق گرفته بود، بعد از اندك مدتى جمال الدين متولد شد، چون به حد رجال و مرتبه كمال رسيد، پدرش ‍ وفات كرده بود، پس مادرش از كيفيت نذر پدر او را با خبر كرد، آن پسر به موجب نذر پدر از عقب جماعتى كه زوار كربلا بودند، رفت چون به مسيرى كه در نزديكى كربلا است رسيد، غبار آن سرزمين به مشام او در آمد، ديد كه زوار عبور كرده و رفته اند، در آن جا توقف نمود، تا وقتيكه زوار مراجت نمايند، ايشان را بكشد از بركت آن سرزمين ، و يمن وصول غباران تربت طاهره به مشامش ، خواب بر او غالب شد. در خواب ديد كه قيامت برپا شده و خلق را ديد كه وانفسا مى گويند: و او را نيز گرفته به دوزخ مى برند، چون او را به جهنم انداختند، آتش در سوختنش توقف كرد، مالك دوزخ به آتش خطاب كرد كه چرا در سوختن او توقف مى كنى ؟ آتش گفت : چگونه بسوزام ، و حال آن كه غبار زوار و تربت حسينى بر او نشسته و در بدن او جاى گرفته است ، تا او را نشويند تصرف سوختن من او را غيرممكن است !
چون خواستند كه او را بشويند، جمال الدين از خوف عتاب مالك دوزخ بيدار شد، و توفيق يارى كرده و او را از عقيده فاسده خود و عداوت اهل يبت برگشت و رفت و مجاور آستانه سيدالشهداء عليه السلام گرديد، و چون طبع موزون ، داشت لهذا به مداحى و مرثيه خوانى جناب سيدالشهداء عليه السلام وساير ائمه عليه السلام تا حيات داشت ، مشغول گشته و به شيخ جمال الدين اشتهار يافت

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

به بركت گرد وغبار خاك كربلا روى تابوت مرد عاصى

به بركت گرد وغبار خاك كربلا روى تابوت مرد عاصى

از كتاب تحفة المجالس نقل شده است ، كه در بغداد مردى بود، كه بسيار گنهكار و اهل معصيت بود، ومال بسيارى داشت ، چون وقت مردنش ‍ رسيد، وصيت كرد: كه چون از دنيا رفتم ، جسد مرا به نجف اشرف ببريد، و در آنجا دفن كنيد شايد كه از بركت حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام حق تعالى از گناهكاران من درگذرد، و مرا به آن حضرت ببخشد اين را بگفت ، و جانش را تسليم كرد.
خويشان و اقرباى او به وصيت او عمل نموده ، و نعش او را برداشته و روانه نجف اشرف شدند، و خدمه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در همان شب خواب ديدند، كه آن حضرت در صحن حرم مطهرش ظاهر شد، و جميع خدمه خود را طلبيد و فرمود: كه فردا صبح فاسقى را در تابوت نهاده با اين نشان به اينجا خواهند مى آورند، مانع شويد، و نگذاريد، كه او را در اينجا دفن ، كنند كه گناه او از ريگ بيابان بيشتر است اين را گفته و ناپديد شد.
چون صبح شد جميع خدمه حاضر شده و خواب را به يكديگر تعريف كردند، همگى در جلوى دروازه به انتظار او نشستند بسيار طويل كشيد ولى كسى نيامد، برگشتند و متفكر ماندند، كه چرا اين واقعه به عمل نيامد، از قضا آن جماعتى كه تابوت همراه ايشان بود، در آن شب راه را گم كردند و گذرشان به صحراى كربلا افتاد.
چون روز شد راه نجف الاشرف را در پيش گرفتند، چون شب دوم شد خدمه آن حضرت را در خواب ديدند كه همه ايشان را طلبيده فرمود: چون صبح شد همه بيرون رويد تابوت را كه شب سابق شما را امر به منع آن كرده بودم ، با اعزاز و اكرام بياوريد و ساعتى در روضه من بگذاريد، بعد در بهترين جاى دفن كنيد خدام كه از شنيدن اين كلام تعجب نمودند، عرض ‍ كردند: اين چه سر است ، فرمود: كه شب گذشته آن جماعت راه را گم كرده و به صحراى كربلا افتادند و باد خاك كربلا را به تابوت آن مرد گنهكار انداخت ، و افشانده از بركت خاك كربلا به خاطر فرزندم حسين عليه السلام حق تعالى از جميع تقصيرات او در گذشته و او را عفو فرموده است پس ‍ خدمه جملگى بيدار شده و چون صبح شد همه از شهر بيرون رفتند، بعد از ساعتى آن تابوت را با اعزاز و اكرام تمام به روضه مباركه آن حضرت برده و در بهترين مكان دفن كردند، و صورت واقعه را به همراهان آن تابوت نقل كردند

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

اشك چشم عزاداران مرحم جراحات سيدالشهداء عليه السلام

اشك چشم عزاداران مرهم جراحات سيدالشهداء عليه السلام

مرويست كه شخصى به نام عبدالله مى گويد: در شب يازدهم محرم الحرام ، در خواب ديدم كه امام حسين عليه السلام در صحراى كربلا در ميان خاك و خون افتاده ، و يك هزار و نهصد و پنجاه زخم تير و نيزه و شمشير در بدن مبارك او ظاهر بود وسيلاب خون از زخمهاى بدن شريفش جارى بود.
چون آن حالت را در آن بزرگوار ديدم ، خوف عظيم بر دلم افتاد و از هول بيدار شدم ، و بسيار گريه نمودم ، و چون شب دوازدهم خوابيدم باز آن جناب را در خواب ديدم ليكن زخمهاى پيكر انورش صحيح و سالم شده بود پيش رفته عرض كردم :
پدر ومادرم فداى تو باد! يابن رسول الله ديشب شما را در خواب ديدم كه زخمهاى بسيارى بر شما وارد شده بود و امشب اثرى از آن زخمها نيست ، آن حضرت فرمود: بدان كه آب ديده گريه كنندگان مرحم جراحتهاى من مى باشد، اى عبدالله ! شب گذشته چون مرا در خواب ديدى و بر حال من گريستى !آب ديده تو مرحم زخمهاى من شد

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

خبر دادن امام حسين عليه السلام از خواب عربى و تعبير آن حضرت و اسلام آوردنعرب

خبر دادن امام حسين عليه السلام از خواب عربى و تعبير آن حضرت و اسلام آوردنعرب

در كتاب مفتاح الجنة مرويست كه روزى عربى داخل مسجد حضرت رسول صلى الله عليه و آله شده و از خليفه آن حضرت سوال نمود، ابوبكر را نشان دادند، پيش آمد، و گفت : اى خليفه ، شب گذشته خواب عجيبى ديدم ، فراموش كرده ام ، مى خواهم كه خواب مرا با تعبيرش بيان كنى .
ابوبكر گفت : اى عرب خواب تو را مغيبات است ما از علم غيب بى بهره ايم او را نزد عمر فرستادند، مثل ابوبكر جواب داد او را پيش عثمان فرستادند، مانند اولى ، و دومى جواب شنيد، پس ابوذر (ره ) به او رسيد، بعد از درك مطلب گفت : اى عرب بيا برويم نزد وصى و خليفه بر حق جناب رسول صلى الله عليه و آله .
حضرت به او فرمود: اى عرب چه مطلب دارى ؟ عرض كرد: خوابى ديده ام كه از يادم فراموش شده است ، مى خواهم خوابم را با تعبيرش بيان فرمايى ، آن حضرت روى مبارك را به مظلوم كربلا كرده ، و فرمود: اى نور ديده ! خواب اين مرد را با تعبيرش بيان كن ، عرب تعجب كرد و عرض كرد:
اى مولى يك ساعت پيش از اين مرا نزد سه نفر از اصحاب پيغمبر كه ادعاى علم و خبردارى مى نمودند، بردند، هيچ يك نتوانستند جواب دهند، اكنون مرا به طفلى رجوع مى فرمائى حضرت فرمود:
اين فرزند پيغمبر است از هر چه كه مى خواهى سوال كن ! امام حسين عليه السلام فرمود: اى عرب در خواب ديدى كه در كنار شط فرات ايستاده اى چند ستاره درخشان از آسمان پيدا شد، و بعد يك ، به يك زمين كربلا افتاده پنهان شده و در همان جا غروب كردند، بعد از آن ديدى يك ماه درخشان مثل طشت پر از خون پيدا شد او نيز در آن جا غروب كرد.
عرض كرد، بلى !يابن رسول الله خوابم چنين است ، حالا تعبيرش را بفرما حضرت امير عليه السلام فرمود: اى عرب از تعبيرش در گذر! عرب اصرار و تاءكيد بسيار كرده و دست بردامان امام حسين عليه السلام زده التماس تعبير نمود آن جناب فرمود: اى عرب خوب ديده اى آن زمين ، محل دفن و قبر من است و آن ستاره ها جوانان من هستند، و آن ماه مانند طشت طلا پر از خون ، من هستم كه مرا كوفيان بى وفا مهمان خواسته و در همان كنار فرات مرا با جوانان و برادران و اصحابم با لب تشنه و شكم گرسنه و بدن مجروح شهيد خواهند كرد، آن عرب گريسته و مسلمان شد

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin