8
مرداد

قاصدك1

 خاطرات شهید ابراهیم همت


به سنگر تكيه زده بودم و به خاك‌ها پا مي‌كشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات.

منو باش با ذوق و شوق روي لباسم شعارنوشته بودم.

فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد مي‌شد. سلام و احوال‌ پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم.

با آن قيافه‌ي عبوس من و اوضاع و احوال،‌ فهميده بود موضوع چيه.

صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟

خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»

و راهش را گرفت و رفت.

 


free b2evolution skin
24
تیر

خاطرات شهدا

 خاطرات شهيد زين الدين

عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوردیم.»

2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

4) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

5) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.

6) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمانده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»

7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بیچاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمانده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام میشود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»


عطر و بوي شهداء
شهدا را بهتر بشناسيم
خاطرات شهيد مهدي زين الدين

این خاطراتی است از سردار جنگ و شهادت ؛ مهدی زین الدین
ستاره ای دنباله دار که آسمان کشور عشق را زینت بخشیده است و راهنمای راه است

افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
همیشه کارهایش را با این آیه شروع میکرد

*وقتی منطقه ارام بود ، بساط فوتبال راه می افتاد . همه خودشان را می کشتند تا توی تیم مهدی باشند … می دانستند که تیم مهدی تا اخر توی زمین است فوتبالش حرف نداشت …عالی بود

*جلسه كه تمام شد ، ديديم تا وضو بگيريم و برويم حسينيه ، نماز تمام شده است .اما مهدي از قبل فكر اينجا رو هم كرده بود سپرده بود يك روحاني ، از روحاني هاي لشكر ، آمده بود همانجا ؛ اذان كه تمام شد ؛ در همان اتاق جنگ تكبير نماز را گفتيم

*يك روز زين الدين ، با هفت يا هشت تا از بچه ها مي آمدند خط . صداي هلي كوپتر مي آيد . بعد هم صداي سوت راكتش
بچه ها به جاي اينكه خيز بروند ، ايستاده بودند جلوي زين الدين اكثرشان هم تركش خورده بودند

*اهل ريا و تعارف و اين حرفها نبود . گاهي كه بچه ها مي گفتند :حاج اقا التماس دعا مي گفت : باشه ؛ تو زيارت عاشورا ، جاي نفر دهم
تو رو ميارم حالا طرف يا به فكرش مي رسيد كه زيارت عاشورا تا شمر ، نُه تا لعنت داره يا نه …. ديگه با خودش بود

*يکی دو بار که رفت ديدار امام ، تا چند روز حال عجيبی داشت . ساکت بود . مي نشست و خيره مي شد به يک نقطه . مي گفت : آدم وقتی امام رو مي بينه ، تازه مي فهمه اسلام يعنی چه . چقدر مسلمون بودن راحته. چقدر شيرينه.مي گفت : دلش مثل درياست. هيچ چيز نمي تونه آرامششو بهم بزنه. کاش نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود

*وضع غذا پختنم ديدنی بود.برايش فسنجان درست کردم . چه فسنجانی! گردوها را درسته انداخته بودم توی خورش. آن قدر رب زده بودم که سياه شده بود.برنج هم شور شور .نشست سر سفره . دل تو دلم نبود . غذايش را تا آخر خورد . بعد شروع کرد به شوخی کردن که : چون تو قره قوت دوست داری ، به جای رب قره قروت ريخته ای توی غذا. چندتا اسم هم برای غذايم ساخت ؛ ترشکی ، فسنجون سياه . آخرش .گفت : خدا رو شکر . دستت درد نکنه

گوشه اي از وصيتنامه
اولين شرط لازم براي پاسداري از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسين(عليه السلام) است. هيچ كس نمي‌تواند پاسداري از اسلام كند در حالي كه ايمان و يقين به اباعبدالله‌الحسين(عليه السلام) نداشته باشد. اگر امروز ما در صحنه‌هاي پيكار مي‌رزميم و اگر امروز ما پاسدار انقلابمان هستيم و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستيم و اگر مشيت الهي بر اين قرار گرفته كه به دست شما رزمندگان و ملت ايران، اسلام در جهان پياده شود و زمينه ظهور حضرت امام زمان(عجل الله فرجه الشريف) فراهم گردد، به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسين(عليه السلام) است. من تكليف مي‌كنم شما «رزمندگان» را به وظيفه عمل كردن و حسين‌وار زندگي كردن.

در زمان غيبت كبري به كسي «منتظر» گفته مي‌شود و كسي مي‌تواند زندگي كند كه منتظر باشد، منتظر شهادت، منتظر ظهور امام زمان(عجل الله فرجه الشريف). خداوند امروز از ما همت، اراده و شهادت‌طلبي مي‌خواهد

***همان طور كه برادران را توصيه مي‌كرد:

ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛

حسين‌وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛

حسين‌وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛

اي كاش جانها مي‌داشتيم و در راه امام حسين(عليه السلام) فدا مي‌كرديم؛

از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي‌گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت

شهید زین الدین و استعانت از خدا
همه مقدمات عملیات انجام شده بود،همه معبرهای ما جواب داده بود.نیروها رو مستقر کرده بودیم توی خط،منتظر بودند تا شب بعد برای عملیات،همه کارها روبه راه بود.شب برگشتیم قرارگاه برای استراحت،آخر شب خوابیدیم.دم سحر بیدار شدم.نور فانوس فضای چادر را روشن کرده بود،دیدم شهید زین الدین پتو را کنار زده،به حالت سجده صورتش را گذاشته روی خاک و می گوید:"خدایا من با توکل بر تو ،هرچه در توانم بود،هر چه بلد بودم و هر چه امکانات بود آماده کردم،از این جا به بعد را هم یار و پشتیبانمان باش…”

تأدیب نفس
به یاد سردار شهید مهدی زین الدین
همه ی رزمندگان با شور و سر و صدا دنبالش می دویدند و روی دست بلندش می کردند و شعار ” فرمانده ی آزاده” سر می دادند.
آقا مهدی به سختی توانست خودش را از چنگ بچه ها نجات دهد، اندکی بعد، با چشمانی اشک آلود در گوشه ای نشسته بود و با تشر به نفس خود می گفت: « مهدی! خیال نکنی آدم مهمی شده ای که اینها اینقدر به تو اهمیت می دهند، تو هیچی نیستی، تو خاک کف پای بسیجیان هستی …..» همینطور می گفت و آرام آرام می گریست.

*نزديک عمليات بود. مي دانستم دختردار شده. يک روز ديدم سرِ پاکت نامه از جيبش زده بيرون. گفتم: «اين چيه؟» گفت: «عکس دخترمه. گفتم: «بده ببينمش». گفت: «خودم هنوز نديده مش». گفتم: «چرا؟» گفت: «الان موقع عملياته. مي ترسم مهر پدر و فرزندي کار دستم بده. باشه بعد.

*عروسم که حامله بود به دلم افتاده بود اگر بچه پسر باشد، معنيش اين است که خدا مي خواد يکي از پسرهام را عوضش بگيره. خدا خدا مي کردم دختر باشد. وقتي بچه دختر شد، يک نفس راحت کشيدم. مهدي که شنيد بچه دختره، گفت: «خدا رو شکر. در رحمت به روم باز شد. رحمت هم که براي من يعني شهادت.

* ازش گله کردم که چرا دير به دير سر مي زنه. گفت: «پيش زن هاي ديگه م ام.» گفتم: «چي؟» گفت: «نمي دونستي؟!! چهار تا زن دارم!!» ديدم شوخي مي کنه چيزي نگفتم. گفت: «جدي مي گم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو به روایت همسر شهید.

* اگر از کسي مي پرسيدي چه جور آدميه؟ لابد مي گفتند: «خنده روست.» وقت کار اما، برعکس؛ جدي بود. نه لبخندي، نه خنده اي؛ انگار نه انگار که اين، همان آدم است. توي بحث، نه که فکر کني حرفش رو نمي زد، مي زد. ولي توي حرف کسي نمي پريد. هيچ وقت. مي دونستم پاش تازه مجروح شده و درد مي کنه. اما تمام جلسه رو دو زانو نشست. تکون نخورد.

*جاده هاي کردستان آنقدر نا امن بود که وقتي مي خواستي از شهري به شهر ديگر بري، مخصوصا توي تاريکي، بايد گاز ماشين رو مي گرفتي، پشت سرت رو هم نگاه نمي کردي. اما زين الدين که همراهت بود، موقع اذان، بايد مي ايستادي کنار جاده تا نمازش رو بخونه. اصلا راه نداشت. بعد از شهادتش، يکي از بچه ها خوابش رو ديده بود؛ توي مکه داشته زيارت مي کرده. يک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود: «تو اينجا چي کار مي کني؟» جواب داده بود: «به خاطر نمازهاي اول وقتم، اينجا هم فرمانده ام.»

* شب هاي جمعه، دعاي کميل به راه بود. زين الدين مي آمد مي نشست. يکي از بچه هاي خوش صدا هم مي خوند. آخرين شب جمعه، يادم هست، توي سنگر بچه هاي اطلاعات سردشت بوديم. همه جمع شده بودند براي دعا. اين بار خود زين الدين خوند . پرسوز هم خوند.

*خيلي وقت ها که گير مي کنم، نمي دونم چه کار کنم. مي رم جلوي عکسش و مي نشينم و باهاش حرف مي زنم. انگار که زنده باشه. بعد جوابم رو مي گيرم. گاهي به خوابم مي آد يا به خواب کسي ديگه، بعضي وقت ها هم راه حلي به سرم مي زنه که قبلش اصلا به فکرم نمي رسيد. به نظرم مي آيد انگار مهدي جوابم داده.همسر شهيد

خيابانگردي
صبح شروع عمليات با شهيد زين الدين قرار داشتيم. مدتي گذشت اما خبري نشد. داشتيم نگران مي‌شديم كه ناگهان يك نفربر زرهي، پيش رويمان توقف كرد و آقا مهدي پريد بيرون. با تبسمي‌ بر لب و سر و رويي غبار آلود. ما را كه ديد، خنديد و گفت: «عذر مي‌خواهم كه شما را منتظر گذاشتم. آخر مي‌دانيد، ما هم جوانيم و به تفريح احتياج داريم. رفته بودم خيابانگردي …» گفتم: «آقا مهدي . كدام شهر دشمن را مي‌گشتي؟» قيافه جدي‌تري به خود گرفت و ادامه داد: «از آشفتگي‌شان استفاده كردم و تا عمق پنجاه كيلومتري خاكشان پيش رفتم. براي شناسايي عمليات بعدي.» سپس گردنش را كمي‌ خم كرد و با تبسم گفت: «ما كه نمي‌خواهيم اينجا بمانيم. تا كربلا هم كه راه الي ماشاء الله است.»
منبع:كتاب افلاكي خاكي

خواب ناتمام

بعد از چند شبانه‌روز بي‌خوابي، بالاخره فرصتي دست داد و حاج مهدي در يكي از سنگرهاي فتح شده عراقي خوابيد. پنج روز از عمليات در جزيره مجنون مي‌گذشت و آقا مهدي به خاطر كار زياد فرصتي براي استراحت نداشت. چهره‌اش زرد بود و چشمان قرمزش از بي‌خوابي‌ها و شب بيداري‌هاي ممتد حكايت مي‌كرد. ساعتي نگذشت كه يك گلوله خمپاره صد و بيست روي طاق سنگر فرود آمد. داد زدم: «بچه‌ها آقا مهدي» همه دويدند طرف سنگر. هنوز نرسيده بوديم كه او در حاليكه سرفه مي‌كرد و خاك‌ها را كنار مي‌زد، ديديم. كمكش كرديم تا بيرون بيايد. همه نگران بودند «حاج آقا طوري نشدين؟» و او همانطور كه خاك‌هاي لباسش را مي‌تكاند خنديد و گفت: «انگار عراقي‌ها هم مي‌دانند كه خواب به ما نيامده . »
منبع:كتاب افلاكي خاكي

 

پرواز دو سردار

 

در آبان ماه سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد جهت شناسايي منطقه عملياتي از باختران به سمت سردشت حركت مي‌ كنند. در آنجا به برادران مي‌ گويد: «من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم» موقعي كه عازم منطقه مي‌‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: «ما خودمان مي‌رويم.» فرمانده محبوب لشكر 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام) سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخار آفرين بر اثر درگيري با ضدانقلاب به همراه برادر شربت شهادت نوشيد و روح بلندش از اين جسم خاكي به پرواز در آمد تا نزد پروردگارش مأوي گزيند.
منبع:كتاب افلاكي خاكي

 

*چندروزقبل از شهادتش،ازسردشت می رفتیم باختران(کرمانشاه فعلی)، بین حرفهاش گفت:((بچه ها!من دویست روز روزه بدهکارم))…..تعجب کردیم.گفت:((شش ساله که هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم.))وقتی خبر رسید شهید شده توی حسینیه انگار زلزله شد. کسی نمیتوانست جلوی بچه ها را بگیرد.توی سر و سینه شان می زدند.چندنفر بی حال شدند و روی دست بردندشان.آخر مراسم عزاداری ،آقای صادقی گفت : شهید به من سپرده بود که 200 روز روزه قضا داره.کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟همه بلند شدند.نفری یک روز هم می گرفتند،می شد ده هزار روز.

 

سرکاربودم .از سپاه آمدند سراغ پسرکوچیکه را گرفتند.دلم لرزید.
گفتم:یک هفته پیش اینجا بود،یک روز ماند،بعد گفت می خوام برم اصفهان یه سر به خواهرم بزنم.
این پا و آن پا کردند.بالاخره گفتند کوچیکه مجروح شده و می خواهند بروند بیمارستان عیادتش.همراهشان رفتم.وسط راه گفتند:اگه شهید شده باشه چی؟
گفتم:انالله وانا الیه راجعون.
گفتند:عکسش را می خواهند.پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه.حال خانم خوب نبود.
گفت:چرا اینقدر زود آمدی؟
گفتم:یکی از همکارا زنگ زده امشب از شهرستان می رسند،میان اینجا.
گله کرد.گفت:چرا مهمان سرزده می آوری؟
گفتم:اینها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش،دیدم فرصت مناسبیه.رفت دنبال مرتب کردن خانه،در کمد راباز کردم و دنبال عکسش گشتم که یکدفعه دیدم پشت سرمه.
گفتم:میخوام عکسشو پیداکنم بذارم روی تاقچه تا ببینند.
پیدانشد.سرآخرمجبور شدم عکس دیپلمش رابکنم.دم درخانم گفت:تلفنمون چند روزه قطعه،ولی مال همسایه ها وصله.وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم:تلفنو وصل کنین.دیگه خودمون خبر داریم.
گفتند:چشم.یکی دو تا کوچه نرفته بودیم که گفتند:حالا اگه پسربزرگ شهید شده باشه چی؟
گفتم:لابد خدا میخواسته ببینه تحملشو دارم.
خیالشان جمع شد که فهمیدم هم بزرگه رفته ،هم کوچیکه.(به روایت پدر شهید؛ عبدالرزاق زین الدین )

 

*نزدیک ظهر مجید و مهدی به بانه می رسند.مسئول سپاه بانه هرچه اصرار می کند که جاده امن نیست،نروید از پسشان بر نمی آید.آقا مهدی می گوید:((اگر ماندنی بودیم،می ماندیم((وقتی می روند مسئول سپاه زنگ می زند به دژبانی که نگذارید بروندجلو.به دژبان گفته بودند:((همین روستای بغلی کار داریم،زود برمی گرديم)).بچه های سپاه جسدهایشان را کنارهم لب شیار پیدا کردند.وقتی گروهکی ها ماشین را به گلوله می بندند،مجید در دم شهید می شود و مهدی را که می پرد بیرون با آرپی جی می زنند.

*حوصله ام سر رفته بود.اول به ساعتم نگاه کردم بعد به سرعت ماشین.گفتم:آقا مهدی شما که گفتین قم تا خرم آباد رو3 ساعتی میرین؟گفت:((اون مال روزه.شب نباید از هفتادتا بیشتر رفت.قانونه.اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه)).

*شايد هيچ چيزبه اندازه سيگار کشيدن بچه ها ناراحتش نمي کرد.اگرمي ديد کسي دارد  سيگارمي کشدحالش عوض مي شد.رگ هاي گردنش بيرون مي زد.جرأت نمي کردي توي لشگرفکر سيگارکشيدن بکني.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


free b2evolution skin