15
شهریور

سنگ شدن آب در در زير پاى امام على عليه السلام

سنگ شدن آب در در زير پاى امام على عليه السلام

در كتاب مفتاح الجنة مرويست كه روزى اميرالمؤ منين عليه السلام با يك نفر مرد خيبرى در راهى همراه شدند و در همه جا با هم بودند تا اين كه به رود خانه بزرگى رسيدند، آن حضرت ديد مرد خيبرى عباى خود را بر روى آب انداخت و از آب گذشت و پاهايش با آب تر نشد چون خيبرى به آن طرف آب رسيد به اميرالمؤ منين على عليه السلام خطاب كرد، و گفت : اى مرد اگر تو نيز مى دانستى آنچه كه من مى دانم و بر زبان جارى مى كردى آنچه كه من جارى كردم هر آينه از آب مى گذشتى ، و قدمت تر نمى شد پس خيبرى ديد كه على عليه السلام خطابى به آن كرد كه آب چون سنگ بسته شد و از آن گذشت و پايش تر نشد خيبرى بسيار تعجب كرد پس آن حضرت فرمود: اى خيبرى تو چه چيز مى دانستى كه به زبان جارى كرده و از آب گذشتى خيبرى گفت : من نام وصى حضرت خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله را به زبان جارى كردم آن حضرت فرمود: كه اى خيبر وصى حضرت رسالت پناهى من هستم .
چون خيبرى اين را شنيد به دست و پاى آن حضرت افتاده ايمان آورد و به شرف اسلام مشرف شد

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

نوشته شدن نام على عليه السلام بر پرهاى هدهد و مكالمه اش با سليمان

نوشته شدن نام على عليه السلام بر پرهاى هدهد و مكالمه اش با سليمان

در كتاب مصابيح از تفاسير اهل بيت عليهم السلام روايت كرده كه حضرت سليمان هدهد را در ميان طيور نديد، فرمود:
چگونه است كه او غايب شده است ؟
پس اگر بيايد او را سخت عذاب مى كنم يا مى كشم چون به حضرت آمد، فرمود:
اى هدهد كجا بودى اگر حجت و دليلى بر من به جهت غايب شدنت نياورى و نگويى تو را سخت عذاب مى كنم يا مى كشم هدهد گفت :
بر تقدير اينكه دليل و حجتى نداشته باشم باز تو نمى توانى مرا بكشى .
گفت : براى آنكه در هر پر من به خط سريانى كلمه يا على نوشته شده و اين تاج كرامت از او بر سر من است .
و بدين جهت مرا فخر بر مرغان ديگر است و دل من مملو از محبت على است حضرت سليمان بسيار خوشش آمد و هدهد را پسنديد و گفت : اى هدهد من نيز محبت آن ها را در دل دارم و چاكر محمد و على و اهل بيت ايشانم چونكه اعتقاد تو اين است ، تو در امان هستى

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

هشتاد ناقه براى اعرابى

بيرون آوردند حضرت امير عليه السلام هشتاد ناقه براى اعرابى

در كتاب كشف الغمه از حضرت سيدالشهداء عليه السلام مروى است كه فرمود: چون جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رحلت فرمود، پدرم اميرالمؤ منين على عليه السلام آواز داد و ندا كرد كه هر كس نزد پيغمبر امانتى يا وعده اى يا دينى بوده باشد بيايد از من بگيرد، پس هر كس كه طلبكار بود يا وعده اى از حضرت رسول صلى الله عليه و آله داشت مى آمد و پدرم دست به زير مصلاى خود برده به قدر طلب و وعده هر شخصى ميداد.
اين خبر به مرو رسيد رفت و به ابوبكر گفت : اگر تو ضامن وعده ها و ديون رسول خدا صلى الله عليه و آله شوى چنانكه على بن ابيطالب عليه السلام پس از زير سجاده خود مى يابى ، آنچه على مى يابد. پس ابوبكر نيز ندا در داد و اين خبر را به حضرت على عليه السلام عرض كردند، حضرت فرمود: زود باش كه پشيمان مى شود روز ديگر ابوبكر با اصحاب خود نشسته بود كه اعرابى آمد و گفت وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله كيست ؟
ابوبكر را نشان دادند اعرابى رو به ابوبكر كرده گفت : حضرت رسول صلى الله عليه و آله بارى من هشتاد ناقه سرخ موى و سياه چشم و بلند كوهان وعده كرده است ، اكنون چون تو در جاى آن حضرت نشسته اى از تو مطالبه مى كنم ، ابوبكر رو به عمر كرد و گفت اكنون علاج ادعاى اعرابى را بكن ، عمر گفت : شاهد بخواه كه وعده حضرت رسول صلى الله عليه و آله را اثبات كند، ابوبكر شاهد خواست اعرابى گفت : آيا لياقت داشت كه شخصى مثل من از شخصى مانند آن بزرگوار شاهد و گواه گرفته باشم ؟ به احتمال آن كه العياذ بالله آن بزرگوار انكار وعده خود خواهد كرد، پس به من معلوم شد كه تو وصى و جانشين آن حضرت نيستى .
سلمان كه در آن جا حاضر بود برخاسته و گفت : اى اعرابى بيا تا تو را نزد وصى و خليفه بر حق پيغمبر صلى الله عليه و آله ببرم پس سلمان اعرابى را به خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام آورد، اعرابى متوجه آن جناب شد عرض كرده اى شخص بزرگوار تو خليفه بر حق حضرت رسول ، حضرت امير عليه السلام هستى ؟ فرمود: بلى ! چه مطلب دارى عرض كرد: هشتاد ناقه سرخ موى و سياه چشم و بلند كوهان از تو ميخواهم كه وعده رسول خداست كه به من داده است حضرت فرمود كه : آيا تو و تمام اهل خته تو همگى اسلام آورده ايد؟ اعرابى چون اين كلام را از آن حضرت شنيد دويد و دست مبارك آن حضرت را بوسيد و گفت شهادت ميدهم كه تو وصى حضرت رسول صلى الله عليه و آله هستى ، زيرا حضرت رسول صلى الله عليه و آله اين هشتاد ناقه را به شرط اسلام آوردن من و اهل خانه من به من وعده فرموده بود. الحال الحمدلله همه ما اسلام آورده ايم پس اميرالمؤ منين على عليه السلام به امام حسن عليه السلام فرمود كه : با سلمان و اين اعرابى به فلان وادى برو و ندا كن كه يا صالح چمن جواب دهد بگو كه اميرالمؤ منين عليه السلام به تو سلام مى رساند، و مى گويد: آن هشتاد ناقه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه براى اين اعرابى مقرر فرموده بود حاضر كن .
پس چون ايشان به آن وادى آمدند و امام حسن عليه السلام ندا كرد جواب آمد كه لبيك يا بن رسول الله پس امام حسن عليه السلام اداى رسالت نمود جواب آمد سمعا و طاعتا زمانى نگذشت كه زمين منشق شد و زمام ناقه اى بيرون آمد امام حسن عليه السلام آن را گرفته به دست اعرابى داد، و فرمود: بكش ، اعربى زمام را كشيد و هشتاد ناقه به همان صفتها كه مى خواست بيرون آمد. اعرابى به آواز بلند گفت : (( من مثلك يا اميرالمؤ منين من مثلك يا اميرالمؤ منين )) پس به آن حضرت ثناى بسيار گفته روانه منزل خود گرديد در حاليكه شاد و مسرور بود

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

حكايت شيرى كه حضرت امير عليه السلام مادرش را از دست او خلاص كرد

حكايت شيرى كه حضرت امير عليه السلام مادرش را از دست او خلاص كرد

در كتاب تحفة المجالس روايت شده كه روزى فاطمه بنت اسد سلام الله عليها مادر اميرالمؤ منين عليه السلام در ايام طفوليت با چند نفر از دختران عرب به صحرا رفتند و بازى مى كردند كه ناگاه شيرى پيدا شد و همه دختران فرار كردند. ولى فاطمه عليها السلام نتوانست فرار كند در اينحال بود كه سوارى نزديك شده و شمشير خود را كشيده آن شير را به دو نيم كرد همينكه فاطمه اين حالت را ديد، خود را به قدوم آن سواره انداخته و گردنبندى كه در گردن داشت گشوده و به رسم هديه به آن سواره داد و دعاى خير نمود، و به سلامت متوجه مكه گرديد.
و چون اين خبر به پدر و مادر فاطمه رسيد گريان و نالان متوجه صحرا گرديدند، و فاطمه را صحيح و سالم ملاقات كردند و از احوالاتش پرسيدند فاطمه كيفيت آمدن سواره را گفت پس ايشان به عقب سواره روان شدند كه او را به مكه آورده احسانى در حق او نمايند، به جايى رسيدند كه شير را كشته ديدند، و هر چه جستجو كردند از سواره اثرى نيافتند.
باز به مكه مراجعت نمودند، مدت مديدى گذشته تا اينكه روزى حضرت امير عليه السلام در ايام طفوليت با مادر خود مزاح و شوخى مى كرد، مادرش فاطمه عليها السلام به او گفت : اى فرزند تو كودكى با من مزاح مى كنى حضرت فرمود: اى مادر مگر قصه شير و سواره را فراموش كرده اى ؟ آن سواره كه بود كه تو را از چنگ شير نجات داد و خلاص كرد؟ مادرش ‍ گفت : ميان من و آن سواره نشانى هست پس حضرت دست به آستين خود كرده و گردنبند مادرش را بيرون آورد و گفت : اى مادر ملاحظه كن ، ببين كه اين همان گردنبند تو است يا نه ؟ مادرش گفت آرى . حضرت فرمود: آن سواره من بودم كه شير را كشته و تو را نجات دادم

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin
15
شهریور

در شهادت على اكبر (ع )

در شهادت على اكبر (ع )

روز عاشورا كه چون نعش خون آلود على اكبر را به خيمه گاه آوردند جميع اهل بيت به سر نعش آن جوان حاضر شده هر يكى با زبانى نوحه و ناله كرده و به حالش مى گريستند مگر مادرش ليلا و بيمار كربلا سر نعش على اكبر نيامدند تا اينكه به سيدالشهدا عليه السلام عرض كردند فدايت شوم ليلا از تو حيا مى كند و به سر نعش فرزندش نمى آيد حضرت از اين سخن به كنارى تشريف برد ليلا بنا كرد به آمدن اما چطور مى آمد يك دستش را جناب زينب خاتون گرفته و دست ديگرش را جناب ام كلثوم گرفته بود چون بر سر نعش على اكبر رسيد يك مرتبه والده و اعلياه گفت و خود را به نعش خون آلود پسرش انداخت و صيحه مى كشيد.

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin