11
تیر

#به_قلم_خودم «مرواریدهای رنگی چسبیده به سوزن ته گرد» قسمت پنجم

و بلند شدم و رفتم پیشه دکتر . سلام کردم گفت رفتی مسافرت گفتم نه بلیط برای چند روزه دیگس . گفت عجب تو هم با این مسافرت رفتنت

 

 

 

معاینه و سونو رو انجام داد و گفت عزیزم الان ماه هشتم هستی باید خیلی مراقب خودت و بچت باشی ! من صلاح نمیدونم که بری گفتم آخه شما که اجازه ! حرفمو قطع کرد و گفت عزیزم اون یکماهه پیش بود الان باید بیشتر استراحت کنی می ترسم فشار به کیسه آب بیاد و مشکلات بعدی حالا تو این یه ماهم صبر کن .

مگه تصویری با خونوادت صحبت نمیکنی ؟؟ گفتم چرا ولی!!! گفت عزیزم من صلاح نمیدونم بری. و چند تا قرصه ویتامین و کلسیم و آهن نوشت و گفت عزیزم آروم باش یکماهه فقط یکماه ، گفتم باشه و تشکر کردمو بلند شدم . از اتاق دکتر که اومدم بیرون تازه فهمیدم حرفای مژگان رو یادم رفته بود و دوباره با بیرون اومدن از اتاق دکتر یادم اومد . دیدم مژگان با همون خانمه که بهش خندیده بود داره حرف میزنه . یهو چشمش افتاد به من و گفت خانوم تو رو خدا منو حلال کن گفتم باشه ناراحته من نباش . ان شالله زندگیه شما هم روبراه میشه توکلت به خدا باشه. نینتم بدنیا میاد بسلامتی . گفت ممنون تو نمازت برا منم دعا کن که شوهرم دست از این کاراش برداره ! گفتم به روی چشم . گفت عزیزم پیشت خیلی آرامش گرفتم بغلم کرد و گفت کاشکی دوباره ببینمت. گفتم ان شاءالله. با هم خداحافظی کردیم و اومدم بیرون . زنگ زدم به همسرم و گفتم که دکتر میگه نباید بری . گفتم عزیزم زنگ میزنی آژانس و بهش بگی؟!!! گفت باشه . و تلفن را قطع کردم تو راه داشتم به حرفای مژگان فکر میکردم دیدم آره راست میگه چه شرایط سختی داره . خدا بهش کمک کنه .

 رسیدم مترو بعد از بیست دقیقه رسیدم خونه . درو باز کردم و لباسامو درآوردم و اومدم تو اتاق، بچه ها داشتن بازی میکردن . سلام کردم و نشستم .همسرم گفت سلام خوبی ؟ چه خبر گفتم دکتر میگه فشار بهت میاد نباید مسافرت بری و یا تکون شدید بخوری. گفت ان شاء الله که خیره .راستی زنگ زدم آژانس و قضیه رو براشون توضیح دادم !گفت باشه و پول رو ریخت به حسابم . گفتم خدا خیرش بده چیزی ازش کم نکرد ؟ چرا یکمی برای مالیات کم کرد . نگاهم به ساعت افتاد دیدم ساعت 5 و 50 دقیقه اس به همسرم گفتم وای چقدر طول کشید . همسرم گفت مگه ساعت رو ندیده بودی گفتم نه یه خانمه باهام حرف میزد دیگه به ساعت نگاه نکردم حالا پاشو برو یه غذایی بخور و استراحت کن گفتم باشه رفتم ناهارو گرم کردم و نمازم و خوندم و دراز کشیدم و کمی بعد خوابم برد یدفعه بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده نگاه کردم به ساعت دیدم 8و نیمه بلند شدم همسرم گفت چقدر خسته بودی سرمو تکون دادم و گفتم آره نفهمیدم کی خوابم برد . بلند شدم یه سیب از تو یخچال برداشتم و پوست گرفتمو خرد کردم ریختم تو پیش دستی و دادم به همسر و بچه ها که بخورن برا خودمم برداشتم و خوردم نمازمو خوندم و غذا هم از ظهر سبزی پلو داشتیم گرم کردم و با گوجه و ماست آوردم سر سفره . غذا رو خوردیم و بچه ها و همسرم  رفتند که بخوابن . من هر کاری کردم خوابم نمیرفت .

 

 

 

 

رفتم تو اتاق نشستم سر قالی ، عینکم رو زدم و شروع کردم به بافتن از روی نقشه خامه سرخابی رو گرفتم تو دستم و تار و با قلاب گرفتم و شروع کردم به بافتن ساعت تقریبا 10 بود که شروع کردم الان ساعت رو که دیدم یک ربع به یک و تقریبا خسته شدم ولی هنوز خواب به چشمام نیومده زیر لب شعر هم میخوندم و میبافتم دفه رو آروم میزنم که صدا بایین نره این اتاقمون رو به خیابونه و کسی پشتش نیست خداروشکر. ساعت رو دوباره نگاهی انداختم ده دقیقه به سه بود و من هنوز خوابم نمیومد . دوباره الان ذهنم رفت پیش مژگان، تمام حرفایی که بهم زده بود ،تو ذهنم مرور شد.کم کم داشت خوابم میگرفت بلند شدم و لامپ اتاق رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم . صبح که شد زنگ زدم به خانوادم و گفتم که فعلا نمیاییم ایلام و اینکه دکتر گفته این یکماهم صبر کن تا بگذره مامانم گفت باشه اصلا ناراحت نباش و فقط آرامش داشته باش و استرس رو از خودت دور کن گفتم باشه و خداحافظی کردیم . با حرفای مامانم روحیه گرفتم و به خودم قول دادم که استرس نداشته باشم . اومدم که بلند شم تلفن زنگ زد دختر عموم بود با هم احوالپرسی کردیم و گفت چرا نمیایی و همه اتفاقات رو براش توضیح دادم گفت راستی منم دارم ازدواج میکنم گفتم با کی گفت با هم دانشگاهیم گفتم بسلامتی گفت ان شاءالله 2 ماهه دیگه مراسم عقدمه میای که؟؟ گفتم توکل بخدا حالا فعلا وضع و اوضاعم این جوری شده گفت ناراحت نباش.گفتم باشه ممنون که زنگ زدی سلام مامان اینا برسون گفت سلامت باشی و خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردمو بلند شدم . الان ساعت 9 بچه ها یکساعت دیگه بیدار میشن . بهتره برم و قالی ببافم بعضی موقع ها با خودم میگم که اگه این قالیبافی نبود من باید چکار میکردم خدا رو شکر کردمو نشستم عینکمو زدم و شروع کردم روزها پشت هم میگذشت و به روزای آخر بارداریم رسیده بودم


free b2evolution skin
27
خرداد

#به_قلم_خودم «مرواریدهای رنگی چسبیده به سوزن ته گرد» قسمت چهارم

خامه رو رها کردم قلابم گذاشتم کنار دفه و عینکمو گذاشتم روی سرم و بلند شدم و دستمو شستمو چسب زدم  و براشون میوه آوردم و دوباره رفتم نشستم پای قالی و شروع به بافتن کردم قلاب رو برداشتمو تار رو  پیش میکشم و خامه رو گره میزنم به تار ، اول خامه سبز صدری یک رج و حالا دفه ، دوباره رج دوم هم سبز صدری ، کوبیدن دفه، دوباره رج سوم ، حدوده 15 سانت سبز پررنگ و بقیه رج دوباره سبز صدری ، دفه رو برداشتم و شروع به کوبیدن کردم . حالا اندازه کردن خامه و کاردک زدن خامه و گره زدن به تار. همین طور پشت هم بافتن و بافتن .روزها پشت سر همینطور طی میشدند و من منتظر دیدار خانوادم بودم روزها به قالیبافی و خانه داری و بچه داری میگذشت تا رسید به چهارم خرداد فرداش باید میرفتم پیش دکتر زنگ زدم برای فردا وقت دکتر گرفتم و با توکله به خدا رفتم دکتر ، کمی شلوغ بود باید مینشستم تا نوبتم بشه الان ساعت یک بعدازظهر5 خرداده و من منتظر صدا کردن منشی که نوبتم بشه و برم . مطب دکتر پر از استرس بود و همه ی خانمها که اومده بودند با هم دیگر صحبت میکردند گاهی هم میخندیدند تقریبا بیشتریا شل حجاب بودن ،من فقط بین اونا چادر سرم بود .

 

 

 

 

تا اینکه یه خانمه اومد و همگی توجهشون بهش جلب شد کفشای ده سانتی قرمز پوشیده بود و نمیتونست راه بره لنگ لنگان اومد و کنار من نشست .پاهاشو از کفشش در آورد و شروع کرد به ماساژ دادنشون به من گفت  ببخشید مژگان یاری صدا نکرد . گفتم نه ! گفت آخیش خیالم راحت شد همش استرس داشتم نوبتم گذشته باشه یه خانمه بهش گفت مگه مجبوری این کفشارو بپوشی خب میخوای تیب بزنی یه کفش راحتی قرمز بپوش و سه چهار نفری با هم خندیدن!!!!!!

ولی من نخندیدم رو به من کرد و گفت می بینی چطور آدم مسخره میکنن . نگام کرد و گفت تو چرا نمی خندی ؟ حقمه بخند ! گفتم عزیزم خنده نداره من به کسی که داره زجر میکشه نمی خندم ! گفت راست میگی من خیلی زجر میکشم میدونی چی شده شوهرم مجبورم میکنه چون با دوستای عزیزتر از جونش رفت و آمد داریم میگه اگر اینطوری ست نکنی دیگه با من رفت و آمد نمیکنن. دیگه منو جدی نمیگیرن و تو دوره همیشون راه نمیدن!!

تمام زندگیمون شده چشم و همچشمی با دوستاش میره اداره میبینه خانمایی که اونجا کارمندن چطور تیب زدن میره برا منم از همون لباسها میخره کفشاشونو میبینه میره از همون برام میخره میگه موهاتو باید مثل اونا رنگ کنی مثل اونا لباس بپوشی. بهش میگم بابا من الان باردارم صبر کن بچهمون بدنیا بیاد اونوقت همونطوری تیپ میزنم ،همونطوری کفشای پاشنه بلند میپوشم.

به خرجش نمیره که نمیره . میگه خانم سهراب رو دیدی اونم تو بارداریش همین جوری کفش پوشیده بود ما که نباید از اونا کمتر باشیم . یه چیز دیگه اونا میرن ماشین شاسی بلند میخرن ما هم باید از همون مدل ماشین بخریم الان همش دارن رو مخش رژه میرن که خونت رو بده اجاره بیا پیش ما . کلی باید بیاییم تا به تو برسیم حالا خودش داره به سختی میندازه میگه باید ما هم مثل اونا بریم پیششون. به نظر تو نارمک پایینه ؟؟ گفتم چی بگم !! به نظر من نباید برای بنده خدا زندگی کرد ببخشیدا شما باید تو انتخاب دوستاتون تجدید نظر کنید. گفت اونا ولنجک و نیاوران و چه و چه هستند . گفتم تو این دوره و زمونه باید هرکی به جیب خودش نگاه کنه و خودش مقروض نکنه . گفت مستاجر اومده برا خونه منم با این وضعم همش باید بلند بشم درو براشون باز کنم که از طرف بنگاه میان خونه رو ببینن ! نمیدونی وقتی خوابم میاد و به زور چشمامو باز نگه میدارم که کسی میاد خوابالو نباشم چون شوهرم ناراحت میشه چقدر اذیت میشم .

یه دفعه که مشتری اومده بود ، خود بنگاهیم باهاش اومده بود منم خواب بودم هماهنگ نکرده بودن ، زنگ رو زد درو باز کردم اومدند بالا گفت خانوم ببخشید خواب بودین ….. و همه با هم خندیدن . منم خیلی ناراحت شدم گفتم شما هماهنگ نکردین . گفت چرا زنگ زدم به همسرتون یک ساعت پیش . همسرتون گفت خانومم خونس . گفتم به من چیزی نگفت .هیچی دیگه سرت و رو درد نیارم  بعد از ظهر شد و شوهرم اومد خونه ، با دعوا اومد خونه و شروع کرد به دعوا با من که من مگه نگفتم نخواب ؟ چرا خوابیدی؟ آبروی منو بردی ! با این کارات ! گفتم دست پیش گرفتی که پس نیوفتی ؟؟ هان !! منو نگاه کن من شدم در باز کن!!!! نباید بخوابم مردم باردارمیشن از بارداریشون لذت میبرن شوهرشون قربون صدقشون میره .

اونوقت تو به خاطر اون بنگاهییه که باهات رفیقه، داری منو بازخواست میکنی من الان هفت ماهمه این بچه تو شکمم خستم میکنه چکار کنم خوابم میگیره دست خودم که نیست و  رفتم تو اتاق ، درو بستم شروع کردم به گریه کردن . در و باز کرد و گفت داری گریه میکنی ؟! گفت  ببخشید ناراحت نشو باشه هماهنگ میکنم که وقتی خودم باشم مشتری بیاره ناراحت نشو برا بچه ضرر داره  خب به منم حق بده منم تحت فشارم . یکدفعه خانمه که بهش خندیده بود بهش گفت واه واه چه شوهر داری خدا شانس بده داره میبردت بالاشهر از خداتم باشه ما اگه ازین شوهرا داشتیم میذاشتیم رو سرمون و حلوا حلواش میکردیم !!!!

مژگان چپ چپ بهش نگاه کرد و گفت شما هم اگه جای من بودین حال و احوالتون بدتر از من بود . دوباره رو کرد به منو گفت خانوم ببخشید که باهات درد و دل کردم حرفامو تو دلت نگه نداریها به هر کسی خواستی بگو. بگو تو انتخاب شوهر خیلی دقت کنند درسته من خودم از خانواده ی مرفهی بودم و کسی رو میخواستم که مثل خودم باشه اصلا تو فکر حجابو این حرفا نبودم تو ده ساله که با هم ازدواج کردیم زندگیه راحتی داشتم بقول شوهرم که گفت نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره . درست خدا رو شکر اون مرد خوبیه و منو اذیت نمیکنه ولی این اخلاقش که همش میخواد از دیگران عقب نمونه منو خیلی اذیت میکنه حاضره به خاطره دوستاش تا قله قافم بره و اون چیزی رو که میخواد بگیره منو هم با خودش همراه میکنه میگه تو خوشگلی …… بالاخره خانم منشی اسم منو صدا کرد به مژگان گفتم ببخشید و بلند شدم و رفتم پیشه دکتر . سلام کردم گفت رفتی مسافرت گفتم نه بلیط برای چند روزه دیگس . گفت عجب تو هم با این مسافرت رفتنت .


free b2evolution skin
26
خرداد

#به_قلم_خودم «مرواریدهای رنگی چسبیده به سوزن ته گرد» قسمت سوم

بسم الرب المهدی

دیدم تلفنم زنگ میخوره گفتم الو سلام ! بله بفرمایید ! زهرا خانم ! گفتم اشتباه گرفتید و قطع کردم . دوباره زنگ زد دیگه گوشی رو جواب ندادم . خودش قطع کرد . اومدم تلویزیون را روشن کردم شبکه ها را پشت سر هم زدم هیچی نداشت و دوباره خاموشش کردم . نمیدونم چرا این روزا بی حوصله شدم رفتم کنار پنجره، داشت بارون می بارید گنجشکا هم همهمه میکردند توی شاخه های درختان. دوباره رفتمو روی پتو دراز کشیدم کمی خوابیدم ساعت تقریبا شش شده بود . بلند شدم که شام درست کنم . صدای کرکره همسایه بغلی میاد دارن میرن بیرون . خب یه چند ساعتی از دست آهنگشون راحت شدم. یکساعت دیگه غروب میشه . سیب زمینی ها رو رنده کردم و با پیاز و کمی گوشت چرخکرده و نمک و زردچوبه و تخم مرغ مخلوط کردم وتابه رو از کابینت برداشتم و گذاشتم روی گاز، زیره تابه رو روشن کردم و روغن ریختم توش . کمی که داغ شد مایه ی کتلتها رو کم کم با یه قاشق ریختم تو روغن زیر تابه رو کم کردم و رفتم دوباره دراز کشیدم و هفت هشت دقیقه بعد اومدم و پشت و روش کردم گوشیم اذان گفت وضو گرفتم و نمازمونو به اتفاق همسرم و بازگوشی بچه ها خوندیم . همسرم گفت گلی جان یه دمنوش برام درست میکنی گفتم باشه و آب رو ریختم توی کتری گذاشتم روی گاز تا بجوش بیاد همون موقع داشتم غذا درست میکردم کتری که جوش اومد آب جوش رو ریختم توی قوری و دمنوش سیب و دارچین رو ریختم توش ،گذاشتم روی کتری که دم بکشه . کتلتا دیگه آماده شده بود . بچه ها داشتن باهم بازی میکردن و بهشون گفتم بچه ها آروم بدوید تا همسایه پایینی ناراحت نشه. گفتن باشه ولی دوباره میدون. همش باید بهشون تذکر بدی که یواش یواش ندوید!

 

 

 

زیر تابه رو خاموش کردم و کتلتا رو گذاشتم توی بشقاب . گوجه ها رو کمی سرخ کردم و با نون  سنگگ و سبزی خوردن و سفره آوردم  ساعت هشت ونیم شده بود . همسایه بغلی اومدند و دوباره آهنگشونو روشن کردن . همسرم هم اخبار بیست و سی رو میخواست گوش بده اینام اونقدر صدای آهنگشون بالا بود که صدا به صدا نمیرسید . گفتم خداجون بهشون بگو که صدای آهنگشونو کم کنند . دو دقیقه نشد که صداشو کم کردن براشون مهمون اومد . خیالم راحت شد . ماهم غذامونو خوردیم و یه فیلم هم دیدیم . رفتم که قرصامو بخورم . ساعت ده شده بود و دیگه خوابم گرفته بود به همسرم گفتم فکر کنم مهموناشون موندند جون اصلا تا شب صدای آهنگشون نیومد اونشب بدون سرو صدا خوابیدیم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم ساعت چهار صبح بود. آب ریختم تو کتری تا جوش بیاد . وضوم گرفتم تا برم نمازمو بخونم همسرم هم با صدای زنگ گوشیش بیدار شد و وضو گرفت و نماز خوند . آب کتری جوش اومد و چایی رو دم کردم و با نون و پنیر خوردیم ساعت پنج و نیم بود همسرم رفت که آماده بشه بره سر کارش . اون که رفت منم رفتم که استراحت کنم ساعت ده وبیست دقیقه  با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم. صبحانه بچه ها رو دادم و رفتم که ناهار درست کنم یه کمی مرغ گذاشتم برای ناهار با برنج . ساعت یک ربع به دوازده بود . قرار شد که همسرم بیاد و من برم دکتر دیدم درباز شد و همسرم سر ساعت اومد منم رفتم آماده بشم و برم دکتر . رسیدم به مطب ساعت یک ربع به یک بود . سلام کردم و رفتم نشستم . بعد از مدتی، خانم منشی گفت خانم نوبت شماست . گفتم ممنون و در رو باز کردم و سلام کردم و نشستم دکتر گفت چطوری  گفتم خوبم ممنون جواب آزمایشها رو بهش نشون دادم و بعد از معاینه گفت همه چیز خوبه و اگر میخوای بری مسافرت مشکلی نداری و مجوز مسافرت رفتن رو برام نوشت و چند قرصم برام نوشت و گفت به سلامت . خداحافظی کردم و اومدم بیرون. تو راه ، به همسرم زنگ زدم و توضیح دادم .گفت خوب به سلامتی . ساعت 3 بود که از درمانگاه بیرون اومدمو ساعت 4 رسیدم خونه در رو باز کردم دیدم همسرم بیدار بود و منتظرم شده بود سلام کردم وگفت سلام خوبی گفت بچه ها تازه خوابیدن سروصدا نکن. منم گفتم باشه. بعدش خیالش راحت شد ورفت که بخوابه. بعد از شستن دست و صورتم وضو گرفتم وغذا رو گذاشتم که گرم بشه که بخورم رفتم نمازموخوندم . اومدم دیدم غذا هم دیگه گرم شده کشیدم تو بشقاب و خوردم بعد رفتم کمی استراحت کنم ساعت بیست دقیقه به شش بود خوابیدم با صدای اذان از خواب بیدار شدم ……

بچه هام داشتن باهم بازی میکردن سلام کردن و منم جواب دادم  و دوباره رفتن و به بازیشون ادادمه دادن منم بلند شدم ورفتم که وضو بگیرم و نماز بخونم . نماز که خوندم همسرم گفت برای شام چی میخوای درست کنی گفتم استانبولی گفت باشه دستت درد نکنه . دمنوشی درست کردم و براش بردم و دوباره رفتم تو آشبزخونه ، یکم سالاد درست کردم تقریبا غذا هم درست شده بود غذا رو کشیدم تو بشقاب ها  و سالاد  هم بردم و سفره رو بهن کردم و بچه ها رو صدا زدم که شام بخوریم . شام که تموم شد همسرم گفت برای چه روزی بلیط گرفتی؟گفتم برای ماه دیگه بلیط داشت و رزرو کردم  گفت خوبه باشه چون زودتر بهم مرخصی نمیدن. دستت درد نکنه.

 

 

 

 

صبح شد و به بچه ها صبحانه شونو دادم و تقریبا ساعت 10 شده و رفتم سراغ ادامه ی بافت قالی. اندازه اش، ذرع ونیم ، این دو سه روزه وقت نکردم قالی ببافم ، هنوز یک سوم هم نشده . عینکمو زدم و با بسم الله الرحمن الرحیم شروع به بافتن کردم، با خودم درباره ی بافت قالی شعری میخونم برای رفع خستگی و همین که حواسم باشه که اشتباه نبافم وقتی میشینم پای دار قالی اصلا متوجه گذشت زمان نمیشم یهو دیدم بچه ها اومدند تو اتاق میگن میوه میخواییم ،داشتم خامه رو میبریدم و یدفعه رومو کردم به در و …. ووییی انگشتمو با قلاب بریدم .


free b2evolution skin
25
خرداد

#به_قلم_خودم «مرواریدهای رنگی چسبیده به سوزن ته گرد» قسمت دوم

 همسرم و پسرم تو اتاق خوابیدن، دخترمم داره نون پنیرشو میخوره و با عروسکش میزنه روی ماشینش . ماشاالله چه بارونی میاد الان اردیبهشته و بهاره،  حتما الان ایلام هم بارونیه. وای ایلام و براتون بگم اینقدر سر سبزه که نگو بهشت رو زمینه ، دلم برای نفس کشیدن تو هواش تنگ شده صدای گنجشکا وقتی همگی میان توی درخت توت و شاتوت و سنجد میشینن و همشون با هم جیک جیک میکنند اونقدر که سره آدم پر میشه از سر و صدای اونا وقتی از در حیاط میری بیرون یه دشت پراز گل بابونه میبینی و کوههای سرسبز بهم پیوسته آنقدر میتونی اون آخرا رو نگاه کنی تا چشمت برسه به کوه پایه .

 

 

ببعیا بع بع کنان با چوپانشون از کنارت میگذرند و چقدر آرامش بخشه اونجا صبح ساعت 4 که برای نماز میخوای بیدار بشی اصلا احتیاج به گوشی و ساعت نیست .اونقدر صدای مرغ و خروسها میاد که اگرم بخوای بخوابی بعد از نماز اونا نمیذارن. البته اونجا بعد از نماز اونقدر کار هست که اصلا به خواب نمیرسه تا ساعت 10 همه کار میکنند و بعد میان خونه و دور هم صبحانه میخوریم. کره محلی، پنیر محلی، نون خوشمزه ی محلی همراه با سبزی کوهی، سرشیر و شیر، همه رو خودمون درست میکنیم و دور هم میخوریم اونجا اینطوری نیست که مثل اینجا همسایه ها همدیگر رو نمیشناسند میرن خونه هم، رفت و آمد میکنن دور هم غذا میخورن و با هر چیز کوچیکی خوش میگذرونن. نزدیک ناهار آش با سبزی کوهی درست میشه و چقدر خوشمزه است ذهنم و روحم اونجاست و جسمم اینجا.

 

وای این همسایه هم آهنگشو قطع نمیکنه مغزم رو چه طوری متمرکز کنم آخیش حداقل این یکی دعواشون تموم شد و رفتن تو صلح . خب بذار ببینم این آژانس رو زنگ بزنم ببینم برای هفته دیگه بلیط رزرو میکنه تو سایتش که نوشته تکمیله زنگ بزنم حالا ببینم چی میگه !

 الو سلام ببخشید برای چند روز دیگر بلیط میخوام گفت سلام عزیزم جانم کجا تشریف میبرید گفتم ایلام گفت تکمیله برای 14 خرداد میتونم رزرو کنم گفتم باشه مشخصات شناسنامه ای رو گرفت و گفت هزینه اش رو پرداخت کنید . پرداخت کردم و تایید و رو زد . و گفت که میتونین از سایت پرینت بگیرید گفتم خیلی لطف کردین ممنونم . گفت خواهش میکنم عزیزم و تلفن رو قطع کردم با خودم گفتم آخیش حداقل خیالم برای رزرو بلیط راحت شد.

زنگ زدم به مطب دکترم گفتم فردا نوبت میخوام گفت اسمتون ؟ بهش گفتم .گفت فردا ساعت یک اینجا باشید .حتما و تلفن رو قطع کردم. خب اینم از این . کشوی میز رو باز کردم دیدم لواشکا رو گذاشتم تو کشوی میز. صبح چقدر دنبالش گشتم یکمی خوردم و دوباره گذاشتمشون توی کشو و خودکار رو برداشتم روی یه برگه نوشتم فردا ساعت 3 زنگ بزنم به آژانس. و ساعت یک وقت دکتر دارم.

 

 

 امروز یکشنبه چهارم اردیبهشته و فردا پنجمه. وای ساعت شد 15:50. چقدر خستم لپ تاب رو خاموش کردم که برم یه کمی استراحت کنم که دخترم گفت بیا بریم دستشویی . رفتیم و اومدیم . دراز کشیدم روی پتویی که از قبل انداخته بودم سرم رو گذاشتم رو بالش و خوابیدم و روسریمو انداختم روی چشمام که نور اذیتم نکنه یکساعتی خوابیدمو بیدار شدم . خیلی گرسنم شده بود بلند شدم و رفتم سراغ غذای ظهر ، یکم غذا مونده بود سبزی پلو ریختم توی تابه که گرمش کنم و رفتم گوجه خورد کنم و باهاش بخورم دیدم دخترم اومد گفت منم میخوام غذا رو ریختم تو بشقاب و گذاشتم تو سینی آوردم که بخوریم . در حال غذا خوردن  بودیم که صدای در اومد همسایه دخترش رو فرستاده بود که پیاز ازم بگیره منم بهش دادم و اومدم تو . دیگه غذا کمی سرد شده بود و میلم نرفت که بخورم به دخترم گفتم بخور تا ظرفش رو بشورم . نصفه بشقاب هنوز پر بود . دخترم گفت سیر شدم و ظرف رو بهم داد . منم اونو ریختم توی کیسه فریزر و گذاشتم روی کابینت تا بریزم جلوی کبوترا. ظرف و لیوان و بشقابا رو شستمو و خشک کردم گذاشتم تو کابینت .


free b2evolution skin
24
خرداد

#به_قلم_خودم«دحوالارض»

و خدا💓 آسمانها را آفرید 💓 در پی اش زمین و دیگر مخلوقات .
و زمین مملو از آب باران
«وَالْاَرْضَ بَعْدَ ذلِکَ دَحیها؛ و زمین را بعد از آن با غلتانیدن گسترش داد» (نازعات:30) 💓
از او💓 خواستن و شد کن فیکون.💓 و زمینی که از همه جا بالاتر و رفیع و مقدس بود آب را به ناگاه خورد و سیر شد و یا علی گفت و بلند شد و شد خانه ی امن او 💓 . ارضی که بر کل زمین و قلوب تمام مخلوقاتش پادشاهی و حکمرانی میکند و سرور و سالار ارض وزمین از اینجا گسترده شد و دحو الارض . این روز روزی است که مولایمان امام زمان علیه السلام قیام میکند .
در حدیث است از مولایمان امام محمدباقر و امام جعفرصادق علیما السلام : روزه هم در این روز  به مانند سه روز دیگر درسال «17 ربیع الاول »«27 ماه رجب المرجب»«18 ذی الحجه عید غدیر یعنی روزی که امام علی علیه السلام به امامت منصوب شدندثواب هفتاد سال پاداش دارد و دارای امتیازات ویژه ای هستند.💓


free b2evolution skin